این مقاله را در فروردین ۱۳۹۱ ویژهی نشریه آرش شمارهی ۱۰۸ نوشتم. پرویز ثابتی در کتاب «در دامگه حادثه» از گزارش ساواک به دادرسی ارتش در مورد قتل این ۹ نفر خبر داده بود. هنگام نگارش مقالهام به گزارش مزبور دسترسی نداشتم. اما چندماه پس از انتشار مقاله به سند مزبور که در کتاب «ضیاظریفی» آمده برخوردم. انتشار دوبارهی این نوشته همراه با بازنگری و تکمیل مقاله به خاطر اشاره به گزارش فوق است که موضوع را روشنتر میکند.
مقدمه:
۳۹ سال از کشتار بیرحمانهی ۹ زندانی سیاسی در تپههای اوین میگذرد.
این که چرا پس از گذشت این همه سال دوباره یاد آن روز افتادهام برمیگردد به روایتی که پرویز ثابتی مدیرکل ادارهی
سوم ساواکدر کتاب «در دامگه حادثه» از این واقعه به دست میدهد. مرور خاطرات گذشته، به ویژه ایام کودکیام مرا به حال خود رها نمیکند. در همهی دوران زندگیام تلاش کردم تا از «حقیقت» دفاع کنم. نمیتوانم در رابطه با حق «بیژن» و هشت فدایی و مجاهدی که همراه او در جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ به خاک افتادند و به کشتار « ۳۰ فروردین» معروف شد، سکوت کنم.
شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، روزی که خبر به رگبار بستن آنها انتشار یافت انگار همین دیروز بود. بعد از ظهر که از دبیرستان برمیگشتم، روی کیوسک روزنامهفروشی روبروی «ستاد بزرگ ارتشتاران» در خیابان کوروش کبیر (شریعتی) خبر هولناک کشته شدن ۹ زندانی در حین فرار را که روزنامهی اطلاعات مخابره کرده بود خواندم. خشکم زد. بیژن جزنی یکی از آنها بود. نامی که از کودکی برایم آشنا بود. نه سیاسی بودم و نه از سیاست سر در میآوردم اما همهی راه تا خانه را به فکر او بودم. به خانه که رسیدم در آشپزخانه موضوع را با هیجان برای مادرم تعریف کردم. نمیدانستم چرا دلم میخواست بیژن و کسانی که ساواک مدعی شده بود هنگام انتقال از زندان اقدام به فرار کرده و کشته شده بودند، میتوانستند بگریزند.
برای آنکه شما را به فضای ذهنی آن روزم ببرم و پافشاری امروزم را توضیح دهم مجبورم نقبی به گذشته و ایام کودکیام بزنم.
خاطرات دوران کودکی و نوجوانی
زمستان ۱۳۴۶ پس از دستگیری بیژن، همراه مادر و پدر و برادر کوچکتر و داییام سرتیپ احمدعلی محققی (سپهبد بعدی) به منزل خالهام «منتها خانم» رفتیم. به غیر از ما دکتر حسین جزنی پدر بیژن جزنی و همسر روسیاش «منور خانم» هم میهمان بودند.
شوهرخالهام اکبرخان طباطبایی، دایی ستوان یکم ژاندارمری حسین جزنی بود که به خاطر ارتباط با حزب توده در سال ۱۳۲۵ بعد از شکست دولت پیشهوری به شوروی سابق گریخته و پس از گذشت ۲۰ سال و اخذ درجهی دکترا در سال ۱۳۴۵ با درخواست عفو از شاه به کشور بازگشته بود. بانو عالمتاج کلانتری مادر بیژن نیز اهل نطنز بود و با ما نسبت خانوادگی داشت.
برای اولین بار نام «جزن» را که روستایی کوچک نزدیک نطنز بود در تابستان ۱۳۴۶ و در جریان مبارزات انتخاباتی بیست و دومین دورهی مجلس شورای ملی که دایی کوچکم دکتر حسنعلی محققی هم از حوزهی نطنز و قمصر و بادرود نامزد بود شنیده بودم. رقیب انتخاباتی او حسن ضابطی از اهالی «طرقرود» روستایی نزدیک جزن بود که جایگاه فروش بنزین در قم داشت. همهی اهل فامیل برای حمایت از داییام به حوزهی انتخاباتی رفته و غرق در شادی موفقیت او بودیم. موفقیتی که دو بار دیگر در سالهای ۵۰ و ۵۴ نیز تکرار شد. «خالهجون» منتها خانم جلودار بود و یک دم از رقص و شادمانی و شعر خواندن علیه رقیب انتخاباتی داییام باز نمیایستاد. این بار در خانهی خالهجون منتها خانم یکی از اهالی جزن را میدیدم.
بچهای در میهمانی نبود که با او همبازی و همسخن شوم لاجرم محو گفتگوی حسین جزنی با شوهرخالهام که میگفتند معلم شاه نیز بوده، و داییام که رئیس رکن دو ژاندارمری و مدیرکل پیشین ساواک و افسری امنیتی به حساب میآمد شده بودم اما از گفتههاشان چیزی سر در نمیآوردم. وسط گفتگو، منورخانم با اشتیاق و در حالی که خوشحالی از چشمهایش میبارید، دستشهایش را به اندازهی شانهاش از هم باز کرده بود وارد شد و گفت: «۵ زار میدی این همه لبو! میخوای بری بلشویک بشی؟» معنای بلشویک را نمیدانستم ولی شاید اولین کلمهی سیاسی بود که یاد گرفتم. بلشویک هم «ل»، هم «ب» و هم «و» لبو را داشت. شاید سرخی و ارزانی لبو در ایران، او را به یاد بلشویک انداخته و داغ دلش را تازه کرده بود. سالها بعد در سلول انفرادی گوهردشت با به خاطر آوردن این صحنه بارها از ته دل خندیدم.
بعد از دیدار آن شب و آشنا شدن با حسین جزنی، در صحبتهای خانوادگی میشنیدم که پس از بازگشت او به ایران، بیژن در نامهای پدرش را مورد شماتت قرار داده بود. فهمیده بودم که بیژن به خاطر مخالفت با شاه زندانی شده است.
برایم قابل فهم نبود که چگونه میتوان با شاه هم مخالف بود یا علیه او توطئه کرد؛ چند سال بعد بود که شنیدم مصدق که از قضا نخست وزیر بوده، میخواسته کودتا کند و «شاه» شود اما «قیام ملی ۲۸ مرداد» (۱) اجازهی این کار را به او نداده است. تا مدتی هرگاه در اخبار رادیو و تلویزیون و ... اسم کودتا میآمد یاد مصدق میافتادم که شنیده بودم به جرم تلاش برای «کودتا» مدتی زندانی شده است.
عموی بیژن، رحمتالله جزنی رئیس سابق انتظامات حزب توده که پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شده بود در نوروز ۱۳۳۵ با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شد و پس از ازدواج فرح دیبا با محمدرضاشاه، از آنجایی که شوهر خواهر صفی اصفیا وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه بود به دربار راه یافت و به عنوان یک مقاطعهکار به ثروت هنگفتی رسید. بعدها فرزند رحمتالله جزنی نزدیکترین دوست رضا پهلوی شد و بارها از او در فیلمهایی که از زندگی رضا پهلوی تهیه میشد، اسم برده شد. هرگاه از او یاد میشد یاد بیژن و دیدار خانهی خالهام میافتادم.
من و رضا پهلوی در ۹ آبان ۱۳۳۹ در یک روز به دنیا آمدیم و به همین خاطر ناخودآگاه از بچگی اخبار مربوط به او را دنبال میکردم.
دهساله بودم که واقعهی سیاهکل را در روزنامه اطلاعات خواندم و در روزها و هفتههای بعد در گفتگوهای خانوادگی در جریان امر قرار گرفتم. در صحبتهای بزرگترها میشنیدم که ارتشبد غلامعلی اویسی فرماندهی وقت ژاندارمری از مرکز و داییام سرلشگر احمدعلی محققی که به منطقه اعزام شده بود فرماندهی عملیات نیروهای دولتی را به عهده داشتند. نمیدانم چرا از همان بچگی از اویسی بدم میآمد. شاید دلیلش ازدواج او با دختر جوان سرلشگر مصطفی سرمد بود که به نوعی حسادتم را برانگیخته بود. صحبت ازدواج اویسی با شراره سرمد را چندین بار ذر صحبتهای خانوادگی و از زبان دخترداییهایم به ویژه پس از دستگیری سپهبد فرخنیا فرمانده وقت ژاندارمری و سرلشگر سرمد فرمانده لجستیک ژاندارمری و سرتیپ تاج ترقی مسئول خرید ژاندارمری و ... به اتهام فساد، رشوهخواری و ... شنیده بودم. همان موقع بود که ارتشبد قرهباغی فرمانده ژاندارمری شد و داییام جانشین او. هر چند داییام پس از سرنگونی رژیم سلطنتی، جزو کسانی بود که قرهباغی را به همراه ارتشبد فردوست و سپهبد مقدم به خیانت و سازش با نزدیکان خمینی متهم میکرد.
از آن جایی که اشتیاقی به موضوعات نشان نمیدادم بزرگترها توجهی نمیکردند که ناخودآگاه مو به موی گفتههاشان را در ذهنم ضبط میکنم.
هرگاه که به مناسبتی اویسی به خانهی داییام میآمد کراهت داشتم او را ببینم. یک بار هم با شلیک محکم توپ فوتبال به ماشین او که شیشههای دودی داشت و کنار منزلمان پارک شده و محافظانش در آن نشسته بودند به زعم خودم دقدلیام را خالی کردم. ناگهان محافظانش سراسیمه از ماشین بیرون پریدند اما با بچهای روبرو شدند که دوان دوان به سمت خانهای که اویسی در آن میهمان بود میدوید.
داییام همراه با اویسی به ژاندارمری رفته بود و تا ترور او در بعد از ظهر ۱۸ بهمن ۱۳۶۲ در پاریس، ارتباط نزدیک این دو با هم ادامه یافت. وقتی اویسی ستادی را در عراق برای براندازی رژیم جمهوری اسلامی تشکیل داد، داییام قائم مقام او بود.
در فروردین ۱۳۵۰سرلشگر ضیاء فرسیو رئیس دادرسی ارتش که حکم اعدام مبارزان سیاهکل را صادر کرده بود توسط چریکهای فدایی خلق از پای در آمد. پسر شانزده سالهاش هم زخمی شده بود. فرسیو در سال ۱۳۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی- ضیاظریفی را نیز صادر کرده بود.
داستان آن را هم در روزنامه خواندم و هم در صحبتهای خانوادگی چندین بار شنیدم. خطر، جان دایی من را نیز تهدید میکرد و این باعث نگرانیام شده بود. به ویژه که فرزاد پسر داییام پانزده ساله بود و جیک و پیکمان با هم بود. به لحاظ قیافه نیز شبیه به هم بودیم و این پیوندمان را تشدید میکرد.
داییام را صمیمانه دوست داشتم. به طور نسبی نقطه ضعف بزرگی به لحاظ شخصیتی در او نبود. با آنکه از امرای ژاندارمری و ارتش بود اما گردی از فساد بر دامنش ننشسته بود. شاید تعجببرانگیز باشد مسئولیت احداث «شهرک ژاندارمری» در غرب تهران هم با او بود اما هیچ قطعه زمینی نه به خودش رسید و نه به اطرافیانش. ادارهی نظاموظیفه زیر نظر ژاندارمری بود اما مهران پسرداییام چه کشید تا مشمول معافیت پزشکی شد که حقاش بود.
این در حالی بود که استوار عطایی، رئیس پاسگاه ژاندارمری اوین، به خاطر حقحسابهایی که گرفته بود از وضعیت مالی بسیار خوبی برخوردار بود.
اگر از نزدیک داییام را میشناختی نمیشد او را دوست نداشته باشی یا برایش احترام قائل نشوی. به ندرت میدیدی صدایش بلند شود؛ خندههایش هم غالباً بی صدا بود. با آن که از کودکی با او بزرگ شده بودم نه دیده بودم و نه شنیده بودم از قدرتی که داشت برای منافع شخصیاش استفاده کند. اتفاقاً اطرافیان همین را نقطه ضعف او میدانستند. تفریحاش رفتن به بادرود، منزل پدری و مزرعه «خیرآباد» بود که از پدربزرگم حاج محققالدوله به ارث رسیده بود که آنهم پس از انقلاب مصادره شد و توسط دایی دیگرم به خاطر پاسداری از میراث پدربزرگم از بنیاد مستضعفان به قیمت گزافی خریداری شد!
دختر داییهایم ساده بودند و تا ازدواج نکرده بودند به سختی میتوانستی آرایشی در چهرهشان ببینی. نه از ویلای شمال خبری بود و نه از سفر چین و ماچین. داییام مذهبی بود و در آمریکا نیز نمازش قطع نشد.
خانه و اسباب و اثاثیه آن ساده بود و هیچ تجملی در زندگی داییام دیده نمیشد. با این وجود بزرگتر که شدم آهسته آهسته مهر سیاهکل در دلم نشست و جوانههای مخالفت با شاه در وجودم ریشه گرفت.
بعد از ترور فرسیو، سرو کلهی دو پاسبان روبروی خانهی ما و کنار منزل داییام که بعداُ فرماندهی ژاندارمری کل کشور شد و این فرماندهی تا پس از انقلاب (۲) نیز ادامه یافت، پیدا شد. همان موقع استوار لطفی رانندهی او که بعد از انقلاب مانند سروان علیدوستی آجودان او، حزباللهی شد و ریشی به هم زد، مسلح شد.
آن روزها برای اولین بار امرای ارتش در تور حفاظتی قرار میگرفتند. حفاظت ویژه از داییام جدا از مسئله سیاهکل از آن جهت بود که وی از طرف ژاندارمری به اتفاق پرویز ثابتی از طرف ساواک و سپهبد جعفری از طرف شهربانی مأمور تشکیل «کمیته مشترک» شدند که بعداً ساواک بر آن سیطره یافت.
ماشین بنز داییام صبح و بعدازظهر هنگام رفت و آمد به محل کار در ستاد مرکزی ژاندارمری در میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) از سوی محافظان مسلح اسکورت میشد. من بیشتر روزها صبح و عصر از پنجره رفت و آمد او را میدیدم و گاه به این که چگونه ممکن است او را نیز ترور کنند میاندیشیدم. چند بار از سر شوخی بر اساس فیلمهایی که دیده بودم حفرههای امنیتی حفاظت از داییام را به مادرم گفتم و او هر بار با عصبانیت سرزنشم کرد.
طرفه آنکه داییام حوالی غروب بدون محافظ همراه پدرم ساعتها در خیابان قدم میزد. ظاهراً در نظر دستگاه امنیتی «خرابکاران» رعایت ساعت اداری را کرده و در زمان دیگر «مزاحم» سوژهها نمیشدند.
یادم نیست در روزنامه خواندم و یا در گفتگوی بزرگترها شنیدم که برای سر «خرابکاران» نفری ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کردهاند. آرزو میکردم «خرابکاران» دستگیر نشوند. تازه کتاب «کچل کفترباز» صمد بهرنگی را که پدرم برایم خریده بود خوانده بودم. دوست داشتم میتوانستم مثل او غیب شوم و با شیرینکاریهایم به «خرابکاران» کمک کنم. نمیدانم چه کسی به پدرم توصیه کرده بود که کتابهای «صمد» را برایم بخرد و او مدتی هر هفته یکی از آنها را برایم میخرید که کاغذی کاهی داشت و کیفیت چاپ بسیار نامناسبی. اگر اشتباه نکنم قیمتشان هشت ریال بود.
اولین بار که کلمهی «خرابکار» را شنیدم یاد زمستان سال ۴۸ افتادم که همراه مادربزرگم سوار اتوبوس شرکت واحد از خیابان روزولت(مفتح) نزدیک امجدیه میگذشتیم و به مخبرالدوله میرفتیم که دانشجویان معترض با سنگ به شیشههای اتوبوسی که ما در آن بودیم حمله کردند. دانشجویان در اعتراض به افزایش قیمت بلیط شرکت واحد اعلام اعتصاب کرده و به اتوبوسها حمله میکردند. من حسابی ترسیده بودم و مادربزرگم سرم را در دامانش گرفته بود.
بزرگتر که شدم بارها با دیدن ماشین اسکورت و پاسبانهای محافظ خانهی داییام به یاد تعریف همراه با گریهی خالهام از ترور حسنعلی منصور (۳) افتادم که بریده بریده به مادربزرگ و مادرم میگفت: «منصور را کشتند، منصور را کشتند» و من فکر میکردم منصور لابد پسر همسایه یا یکی از آشنایانمان است. سالها بعد بود که فهمیدم «منصور» کیست. برای دختر نوجوانی مثل او که به مدرسهی شاهدخت در میدان بهارستان میرفت روبرو شدن با صحنهی ترور نخست وزیر ترسناک و غیرقابل تصور بود.
خرداد ۵۰ بود که روزنامهها خبر از کشته شدن امیرپرویز پویان به عنوان مغز متفکر ضاربین سپهبد فرسیو که پس از مرگ یک درجه ترفیع گرفته بود، دادند. میدانستم رئیس دانشگاه ملی و وزیر بهداری دکتر انوشیروان پویان است. نامش را در صحبتهای خانوادگی شنیده بودم. در همهی آن سالها به اشتباه فکر میکردم او برادر امیرپرویز پویان است و بزرگترها به عمد چیزی در این باره نمیگویند. این را گذاشته بودم پای زرنگی خودم که ارتباط را کشف کردهام. با خودم میگفتم چگونه امکان دارد یک برادر در خدمت شاه باشد و دیگری رهبر «خرابکاران».
وقتی در اردیبهشت سال ۱۳۵۴بهمن حجت کاشانی برادرزادهی سپهبد علی حجت کاشانی و کاترین عدل، دختر پروفسور یحیی عدل نماینده مجلس سنا و دبیرکل حزب مردم که در دربار بزرگ شده بود توسط ساواک در شهرآرا و خرمدره به قتل رسیدند بیشتر در ذهنم سؤال ایجاد کرد. به ویژه که کاترین عدل در اثر سقوط از کوه از کمر به پایین فلج بود و همین سمپاتی من به آنها را موجب میشد وگرنه در همان موقع هم با دنبال کردن موضوع در مجلات و روزنامههای کثیرالانتشار متوجهی عقاید موهوم آنها شده بودم.
http://www.shareh.com/persian/magazine/15_khordad/04/04.htm
پروفسور عدل و دکتر پویان هر دو از معروفترین جراحان ایران و از دوستان داییام بودند که او نیز پزشک و نماینده مجلس بود.
در نوجوانی از پروفسور یحیی عدل پدر جراحی نوین ایران که منشاء خدمات بزرگی بود و به گردن جامعهی پزشکی ایران حق داشت خوشم نمیآمد چرا که در جراحی دست شکستهی پسرخالهام محمد که دوستش داشتم مرتکب اشتباه شده و او رنج و مرارت زیادی از این بابت کشیده بود.
اظهارنظرهای منسوب به پروفسور عدل مبنی بر طرد دخترش کاترین پس از مرگ وی، که از سوی سپهبد علی حجت کاشانی مطرح میشد و دستگاه تبلیغاتی شاه به آن دامن میزد خشمم را از پرفسور عدل بیشتر میکرد. پذیرش سنگدلی و پاگذاشتن روی عواطف پدری برایم غیرممکن بود.
چه بسا اگر واقعهی سیاهکل پیش نمیآمد و «داییجون» تیمسار من در مرکز آن قرار نمیگرفت، میهمانی خانهی خالهام و دیدار با حسین جزنی اینقدر در ذهنم پررنگ نمیشد و سرنوشت بیژن تا این حد برایم اهمیت پیدا نمیکرد.
بعدها خبر کشته شدن بیژن جزنی، به میهمانی خانهی خالهام رنگ و جلای دیگری داد به ویژه که در مردادماه همان سال خبر کشته شدن مجید شریف واقفی در اردیبهشت ۱۳۵۴ هم منتشر شد و به آن دامن زد.
مجید شریفواقفی نوهی عموی مادربزرگم بود. خانهی مادربزرگم و پدربزرگ مجید در محلهی «افوشته» نطنز در دو طرف یک حیاط قرار داشت. وسط حیاط حوضی بود که هر روز «عمو میرزا حسن» در آن وضو میگرفت.
در صحبتهای خانوادگی شنیده بودم مجید که در درس و تحصیل زبانزد بود به «خرابکاران» پیوسته است و به خانواده اطلاع داده که دیگر او را نخواهند دید. دلم همیشه از این بابت برای «عمو میرزاحسن» و نوهی دیگرش «منیر» چشمانی آبی داشت و آن روزها همیشه غمگین به نظر میرسید میسوخت.
وقتی تلویزیون بخشی از استخوانهای باقیمانده پا و دندانها و آروارهی مجید را نشان میداد و همزمان محسن سیدخاموشی داستان ترور و به آتش کشیدن جنازهی او را در حضور خواهرش مریم که ضجه میزد تعریف میکرد مبهوت بیرحمی قاتلان و سرنوشت دردناک مجید بودم. مادرم میگریست و ناله و نفرین میکرد. من یک چشمم به صحنهی تلویزیون بود و یک چشمم به مادرم.
بدون آن که دلیلی داشته باشم تصور میکردم ساواک مجید را کشته است. برای من مخالف بودن مجید با شاه و پیوستناش به «خرابکاران» مهم بود. آدم تو داری بودم و راز دلم را همچنان مکنون باقی میگذاشتم و کسی از آنچه در من جریان داشت با خبر نمیشد.
به این ترتیب در حساسترین سالهای نوجوانی چند واقعهی تأثیرگذار را پشتسر میگذاشتم.
بعدها به ویژه در سلول انفرادی گوهردشت ساعتهای متمادی به سرنوشت بیژن و مجید فکر میکردم. هر دو با بیرحمی کشته شده بودند. یکی با رگبار گلولهی دشمنانش و دیگری با شلیک گلولهی «رفیقانش». دومی را دردناکتر و فاجعهآمیزتر از اولی میدانستم و به غلط میپنداشتم که ریشهی بسیاری از مشکلات جامعه و از جمله فجایعی که پس از انقلاب روی داد در همان ترور و تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق ایران بود.
تا آن موقع عکسی از بیژن و مجید ندیده بودم، فکر میکردم بیژن شبیه پدرش است و مجید هم شبیه برادرش مرتضی که کارمند شرکت آب تهران بود و ما را در سال ۱۳۴۴ برای دیدن مراحل مختلف تصفیه آب برده بود. گاهی هم در ذهنم آنها را در هیئت خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان میدیدم که شیفتهی شخصیتشان بودم. هم صدایشان را شنیده بودم، هم تصویرشان را دیده بودم و هم گفتههاشان را مو به مو از حفظ بودم.
در بهمن ۱۳۵۲ دادگاه نمایشی گلسرخی و دانشیان را شبها در تلویزیون دنبال میکردم و صبحها مشروح آن را در روزنامههای مردم و آیندگان میخواندم. بعد از این دادگاه بود که جسته و گریخته مصاحبههای شاه را گوش میدادم و چند بار از سر کنجکاوی به سراغ کتاب «مالیخولیا» نوشتهی سیاوش پارسانژاد رفتم که جلدی سفید رنگ داشت. کتاب را پدر سیاوش که اهل نطنز بود و از فامیلهای دور مادربزرگم محسوب میشد به پدرم داده بود. پدرم وقتی کتاب را با بیمیلی به مادرم که کتابخوان بود میداد گفت: «این را پسر آقای پارسانژاد که خرابکار بود نوشته است.» شنیده بودم در تلویزیون از شاه عذرخواهی کرده؛ میخواستم بفهمم چرا گلسرخی و دانشیان چنین کاری نکردند. اما «مالیخولیا» با آن که اسم عجیبی بود ربطی به این موضوع نداشت. موضوع کتاب «مالیخولیا» را بالکل فراموش کرده بود تا یک روز در اسفند ۶۲ در راهروی اوین و پشت در شعبهی بازجویی در حالی که به شدت شکنجهشده بودم و دیگر نایی نداشتم، یاد کتاب «مالیخولیا» و سیاوش پارسانژاد افتادم، بلافاصله متوجه شدم که نشانهی خوبی نیست و به سرعت از فکرش بیرون آمدم.
بعداز امتحانات خرداد ۵۳ کتاب ژوزف گاریبالدی، انقلابی ایتالیایی را به عنوان جایزه از دست تیمسار رشید نادرخانی رئیس شورای شهر تهران و رئیس انجمن اولیا و مربیان دبیرستان «ارمگان» دریافت کردم. تا سال بعد کتاب را نخواندم. اما بعداً که خواندم داستان زندگی و مبارزات گاریبالدی مرا با خود میبرد.
در سلول انفرادی گوهردشت وقتی به این موضوع فکر میکردم برایم عجیب بود چرا در آن سن و سال این کتاب را به من هدیه داده بودند! در میان کسانی که جایزه گرفتند تنها کتاب من دارای بار مبارزاتی بود و تنها من به این راه کشیده شدم.
آشنا شدن با گاریبالدی مرا به سرنوشت «ستارخان» بیشتر علاقمند کرد. خانهی دختر ستارخان که پشت مدرسهی ما بود تبدیل به مخروبهای شده بود. هرجا که اسم ستارخان را میشنیدم یاد «تنهایی» و «پیری» خانم «ستاری» میافتادم و چقدر علاقمند بودم که داخل خانهاش را ببینم. یک بار با یکی از دوستانم به بهانهای به پشت بام خانهی مخروبه رفتم. فکر میکردم در تاریخ سیر میکنم. دوستم برایم توضیح داد که در هال خانه عکس ستارخان را قاب کرده به دیوار روبرو زدهاند.
از آنجایی که از کودکی روزنامه و مجلهخوان بودم ، بدون هیچ انگیزهی سیاسی با کنجکاوی اخبار مربوط به «خرابکاران» و درگیریهایی را که در خانههای تیمی و در سطح شهر صورت میگرفت دنبال میکردم.
تابستان ۱۳۵۴ چند باری به باغ امیرحسین حاجحریری یکی از دوستانم که جنب پاسگاه ژاندارمری اوین قرار داشت رفتم و بعد مدتی در آن باغ زندگی کردم و هربار از این که میدیدم خانوادهی زندانیان زیر تیغ آفتاب کنار در زندان اوین، منتظر گرفتن خبری از عزیزانشان هستند به فکر فرو میرفتم.
در همان ایام بسیاری اوقات با ماشین برای رفتن به سعادتآباد و فرحزاد که هنوز آباد نشده بودند از مقابل در بزرگ اوین رد میشدیم، احساس میکردم دیوارهای بلند آن مرا در خود میفشارند. حتا یک بار هم پایم را در قهوهخانهی «باغچه اوین» که پیاده با محل زندگی ما ۵ دقیقه فاصله داشت نگذاشتم، چرا که فکر میکردم به گردانندگان زندان تعلق دارد وگرنه اجازه نمیدادند آنجا به کاسبی بپردازد. با خودم میگفتم چه دلی دارند مردمی که در این «باغچه» غذا میخورند.
نمیدانستم در نظام اسلامی یکی از معروفترین سفره خانههای سنتی ایران به نام «مجموعه دشت بهشت» کنار زندان اوین بزرگترین قتلگاه و شکنجهگاه زندانیان سیاسی ایران آغاز به کار میکند.
در همین ایام، دو اتفاق ساده در زندگیام، باعث ریشه دواندن مخالفتم با سیستم حاکم شد. اولی تماشای صحنههای حساس بازی تیم فوتبال مدرسهی رضا پهلوی با یکی از دبیرستانهای تهران بود که ولیعهد مأمور نواختن ضربهی پنالتی شد. دروازهبان حریف پنالتی را مهار کرد اما داور با دمیدن در سوت خود دستور تکرار ضربه را داد. این بار دروازهبان واکنشی از خود نشان نداد و تنها شاهد هنرنمایی رضا پهلوی شد و پس از دریافت گل، برای وی دست زد. میدیدم حتی در بازی فوتبال نوجوانان هم از این که توسط «والاحضرت» گلی وارد دروازهات شده بایستی ابراز خوشحالی کنی. پذیرش چنین زورگوییای برایم غیرقابل تحمل بود.
دومی، زورگویی ماشین گشت کلانتری بود که بیجهت و به دلیل قلدری مزاحم من شده بود. در کش و قوس بازداشت من بودند که ماشین داییام از راه رسید. راه بند آمده بود، راننده از ماشین پیاده شد که راه باز کند متوجهی من شد. نمیدانم چه در گوش مسئول گشت کلانتری که با دیدن ماشین داییام خبردار ایستاده بود گفت که دستو پایش را گم کرد. پیشتر پسرداییام را در کلانتری بی جهت مورد ضرب و شتم قرار داده بودند.
تضاد و کشمکش درونیام خود را در انشایی که در جلسهی امتحان و در مخالفت با «انقلاب سفید» نوشتم نشان داد و یک نمره بیست از آقای خالصی معلم انشایمان که پیشتر خیلی اذیتاش کرده بودم، گرفتم. فردایش مورد تشویق مدیر و معلم تاریخ و ادبیات دبیرستان قرار گرفتم. از هر کس انتظار نوشتن چنین انشایی را داشتند غیر از من. هم کمی شر بودم و هم از وضعیت خانوادگیام خبر داشتند.
سیزدهم فروردین ۱۳۵۶ همراه دایی و خانوادهام به «بی بی سکینه» کرج و منزل ویلایی نظامالدین انصاری یکی از آشنایانمان رفته بودیم که خودش آن را «کاخ سفید» مینامید. پدرش شیخ ضیاءالدین انصاری دفترخانهی ثبت اسناد و ازدواج و طلاق داشت و مادر شاه را به عقد کسی در آورده بود و به همین علت در دفترخانه را بسته بودند. وی در سال ۴۲ به توصیهی داییام تعداد زیادی از آخوندها را به دیدار تیمسار پاکروان رئیس ساواک برده بود. هر بار که با ماشین فولکساش به منزل داییام میآمد او را میدیدم.
دایی و پدرم زمینهایی را آنجا داشتند که پس از انقلاب توسط اداره جنگلبانی و منابع طبیعی مصادره شد و قسمتی از آن به استوار لطفی رانندهی داییام که آرسن لوپنی بود واگذار گردید؛ چرا که فرزندش در جبهه کشته شده بود و بلندی ریشاش تا نافش میرسید.
تیمسار محرری رئیس زندان قصر که تازه درجه گرفته بود هم آنجا بود. همین که فهمیدم رئیس زندان است نسبت به او دافعه پیدا کردم. بعد از ناهار در زمینهای اطراف قدم میزدیم، هوا ابری و نامساعد بود، داییام نقطهای را نشان داد و از حاج خلیل رضایی به عنوان صاحب آن نام برد و گفت چند فرزندش در زمرهی «خرابکاران» بودهاند. بلافاصله قیافهی رضا رضایی به یادم آمد که در خرداد ۱۳۵۲ دو هفته پس از ترور هاوکینز عکساش را در روزنامه کیهان دیده بودم. بالای آن درشت نوشته بود «طراح قتل مستشار آمریکایی کشته شد». از آنجایی که دقایقی پس از ترور هاوکنیز به محل رسیده بودم با اشتیاق اخبار مربوط به او را دنبال میکردم. بعد به یاد بهرام آرام افتادم که چند ماه قبل در روزنامه خوانده بودم در درگیری با مأموران کشته شده است. (۴) روزی که خبر را خواندم جرقهای در ذهنم زد. در افکارم او را در قتل سرهنگ هاوکنیز دخیل میدانستم اما نظریهام را با کسی مطرح نکردم. یکی از هممدرسهایهایم در دبیرستان «ارمگان» که یک سال از من بزرگتر بود فامیلیاش «آرام» بود و خانهشان در خیابان جلفا نزدیکی محل ترور هاوکنیز قرار داشت. فکر میکردم «بهرام» یا برادرش بوده یا پسرعمویش؛ به نظرم به لحاظ قیافه هم شبیه به هم بودند اما ترسیدم موضوع را با او در میان بگذارم. اما تا مدتی رفتارش را زیر نظر داشتم.
با آن که یک زندگی کاملاُ عادی داشتم و از مواهب روزگار برخوردار بودم همه چیز دست به دست هم داد تا این که در آمریکا سیاسی شدم و مخالف شاه و به همکاری با کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی برای احیای واحد جنبش دانشجویی پرداختم و مسیر زندگیام به کلی تغییر کرد.
در همهی دوران زندگی سیاسیام با آن که هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق نبودم اما بیژن جلوهای خاص در ذهنم داشت.
در فروردین ۱۳۶۳ که تازه از زیر فشاری طاقتفرسا درآمده بودم وقتی حاج داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار با طعنه خطاب به من گفت: تو که ادعای مسلمانی داری برای چی با کمونیستها که فقط زیر باران پاک هستند میگردی؟ نتوانستم سکوت کنم. در پاسخاش از ته دل گفتم : نمیتوانم بپذیرم من پاکم و بیژن جزنی و مسعود احمدزاده که به پشتاش اتو کشیدند(نمیدانم تا چه حد صحت داشت) نجس و ناپاکند و ...
در جریان کشتار تابستان ۱۳۶۷ هنگامی که روز ۲۲ مرداد در «راهرو مرگ» زندان گوهردشت نوبت خود را انتظار میکشیدم بیاختیار به یاد بیژن و آنهایی که ۱۳ سال قبل در تپههای اوین به رگبار بسته شده بودند افتادم. تاریخ تکرار میشد و جنایتی به مراتب بزرگتر و فجیعتر در ابعادی باورنکردی به وقوع میپیوست. نسل ما میرفت تا به سرنوشت آنها دچار شود. از آنجایی که منطقهی اوین و اطراف آن را مثل کف دست میشناختم سعی میکردم نقطهای را که «تهرانی» بازجوی ساواک در اعترافاتش ترسیم کرده بود در ذهنم مجسم کنم. قیافهی سرهنگ عباس وزیری را که پس از این کشتار درجهی سرتیپی گرفت در لباس نظامی به گونهای که او تشریح کرده بود به تصویر میکشیدم. عجز و لابهی تهرانی در دادگاه، سرنوشتی بود که در خیالم برای آیندهی دستاندرکاران کشتار ۶۷ رقم میزدم و این در آن شرایط دشوار هم مایهی امیدواریام بود و هم درسآموزی و عبرت. موقعی که «تهرانی» و «آرش» را اعدام میکردند، خوشحال بودم و فکر میکردم دنیا بدون آنها برای ما زیباتر خواهد شد. نمیدانستم آنهایی که بر مصدر «دادگاه» انقلاب نشسته و به پروندهی جنایات ساواک رسیدگی میکنند خود دست هر جانی و جنایتکاری را از پشت خواهند بست. بعدها به این نتیجه رسیدم که گروههای سیاسی ایرانی مدعی «عدالت» و مبارزه با «ظلم» نیز کارنامهی روشنی از خود به جا نگذاشتند. (۵)
سناریوی کشتار ۳۰ فروردین را چه کسی ریخت و از چه عملیاتی الگو گرفت
از شواهد و قرائن و همچنین اعترافات بهمن نادریپور یکی از مجریان این جنایت، بر میآید که طرح و چگونگی اجرای آن از سوی رضا عطارپور مجرد، معروف به حسینزاده، رئیس اداره یکم عملیات و بررسی اداره کل سوم ساواک(۶) و مسئول تهیه بولتنهای این اداره ریخته شده بود.
در اعترافات بهمن نادریپور در مورد وی آمده است:
«وی در ماجرای شهادت 9 نفر زندانی که در اوین انجام شد نقش مؤثر داشته و طراح یا پیشنهاد کننده بوده است و احتمالاً زندانیان شهید را هم ممکن است انتخاب کرده باشد. دستور کشتن محمود نمازی و منصور فرشیدی را که از اعضای سازمان چریکهای فدایی بودهاند او داد که به وسیله حسینی و بازجویان مربوطه پرویز متقی و محمد مقدم نثاری انجام شد. به من گفته بود که انوشیروان لطفی را بکشم که من این کار را نکردم. به نظر من در جریان کشتن احمد آرامش و سیدمحسن سیدباقری دخالت داشته است چون در محل ملاقات آنها حاضر شده بوده است.»
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13911012001207#
رضا عطارپور پیشتر در طراحی و اجرای ترور سیداحمد آرامش که از دههی ۲۰ معاون وزیر پیشه و هنر، وزیر کار، وزیر مشاور، رییس سازمان برنامه و بودجه بود شرکت داشت. آرامش در سال ۱۳۳۴ «گروه ترقیخواهان ایران» را تشکل داد و سپس در دههی ۴۰ و پس از سقوط دولت شریفامامی «کمیته جمهوریخواهان» را سازمان داد و با صدور بیانیهای به ضدیت با شاه و کودتای ۲۸ مرداد، آمریکا و تصویب قانون کاپیتولاسیون پرداخت. ساواک با نفوذ به درون کمیته جمهوریخواهان و شناسایی رهبران و اعضای آن، گروه کثیری را بازداشت و کمیته را متلاشی کرد. در جریان این دستگیریها احمد آرامش در زمستان ۱۳۴۴دستگیر شد و پس از محاکمه در دادرسی ارتش، به اتهام «برهم زدن امنیت داخلی کشور» و «قیام علیه حکومت سلطنتی و مشروطیت» به تحمل ۱۰ سال زندان محکوم شد. وی در بهار ۱۳۵۱ به علت بیماری شدید مورد عفو قرارگرفت و از زندان آزاد شد.
آرامش پس از آزادی از زندان هفتساله در هتل «کمودور» زندگی میکرد. چند ماهی میشد که هر روز به پارک فرح (لاله) میرفت و تنها یا با پیرمردهای همسن و سال خودش ساعتها قدم میزد و روی نیمکت پارک به استراحت میپرداخت. در ساعت ۱۸ روز ۲۸ مهر ۱۳۵۲ در حالی که او روی نیمکت پارک فرح در حال استراحت بود توسط جوخهی مرگ ساواک به همراه سیدمحسن سیدباقری که مأموران ساواک مطابق طرح از کمیته مشترک به محل آورده بودند به قتل رسید.
هیچیک از مأموران و مسئولان ساواک بعدها توضیح ندادند که دلیل ترور وی چه بود. احمد آرامش از بیماریهای شدید کبد و کیسهصفرا رنج میبرد و بهسادگی میتوانستند او را سر به نیست کرده و موضوع را به شدتگرفتن بیماری ربط دهند. معلوم نیست بین فاصلهی آزادی و ترور او چه اتفاقی افتاد که ساواک تصمیم به قتل او گرفت و یا دستور این قتل از کجا صادر شد؟
عطارپور از سوی ساواک گزارش جعلی در مورد ترور سیداحمد آرامش و سیدمحسن سیدباقری را به شرح زیر تنظیم کرد و به روزنامهها داد:
«اخیراً به دنبال شناسایی و کشف یک گروه خرابکار کمونیست که به وسیله سیدمحسن سیدباقری تشکیل شده بود، او پس از سه سال تعقیب و گریز بازداشت شد. محسن سیدباقری به ماموران گفته بود که در ساعت ۱۸ روز ۲۸ مهر ۱۳۵۲ در پارک فرح با شخصی با اسم مستعار قرار ملاقات دارد که هنگام مراجعه ماموران به محل در حالیکه سیدمحسن سیدباقری در محل قرار حاضر شده بود، شخص مورد تماس مراجعه و به دنبال حرکت ماموران برای دستگیری، به طرف سیدباقری تیراندازی و بعد به سوی ماموران شلیک کرد که در اثر تیراندازی متقابل ماموران، مجروح و در راه بیمارستان به علت خونریزی شدید جان سپرد. هویت این شخص در بیمارستان روشن و معلوم شد که احمد آرامش میباشد.»
عدم حساسیت جامعه و گروههای سیاسی نسبت به قتل یک وزیر سابق پیر و بیمار و برادر زن رئیس مجلس سنا در وسط شهر و در جلوی چشمهای نگران مردمی که برای تفریح به پارک آمده بودند و متهمکردن او به ارتباط با چریکها و تیراندازی به مأموران، عطارپور و دیگر برنامهریزان ساواک را به این نتیجهرساند که با کمترین هزینه میتوانند ۹ زندانی سیاسی را که ۴ نفر از آنها سابقهی تلاش برای فرار از زندان داشتند تحت عنوان توطئه و اقدام برای فرار از زندان به قتل برسانند و از شر آنان راحت شوند.
بررسی کشتار ۹ زندانی سیاسی در چهار روایت ساواک از این واقعه
شنبه، ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ روزنامههاى عصر تهران خبر كوتاهی در مورد کشته شدن ۹ زندانی در حال فرار انتشار دادند. تیتر خبر در روزنامه اطلاعات توسط رضا عطارپور(حسین زاده) یکی از طراحان و مجریان این کشتار نوشته شده به شرح زیر بود:
«۹ نفر از زندانیانى كه قصد فرار داشتند كشته شدند.»
همین روزنامه در صفحه ۴ خود در تشریح خبر فوق آورده بود: «امروز مقامات انتظامى اعلام كردند، ۹ نفر [از] زندانیانى كه قصد فرار داشتند كشته شدند. طبق اطلاعات مقامات مزبور تعدادى از زندانیان ماجراجو در داخل زندان مبادرت به تحریك سایر زندانیان مىكردند. مقامات زندان تصمیم گرفتند آنها را به زندان دیگرى منتقل نمایند. هنگامى كه اتوبوس حامل زندانیان مورد بحث جهت انتقال آنان به زندان دیگر در حركت بوده، زندانیان ضمن حمله به مأمورین مستقر در اتوبوس زندانى و مجروح كردن دو نفر از آنها موفق مىشوند از اتوبوس خارج شوند و مبادرت به فرار نمایند. در این موقع مأمورین مستقر در دو خودرو متعاقب اتوبوس كه مأموریت مراقبت و محافظت از اتوبوس را به عهده داشتند، اقدام به تیراندازى به طرف زندانیان فرارى كردند و در نتیجه ۹ نفر از زندانیان كشته شدند و هیچ یك موفق به فرار نگردیدند. وضع مزاجى دو نفر از مأمورین كه یكى از آنها مورد اصابت گلوله سایر مأمورین قرار گرفته رضایتبخش است. اسامى زندانیان كشته شده به شرح زیر است: ۱- محمد چوپانزاده ۲- احمد جلیل افشار ۳- عزیز سرمدى ۴ - بیژن جزنى ۵ - حسن ضیاظریفى ۶- كاظم ذوالانوار ۷ - مصطفى جوان خوشدل ۸ - مشعوف كلانترى ۹- عباس سوركى.» روزنامه اطلاعات، شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴.
عناصر اصلی گزارش رضا عطارپور به شرح زیر هستند:
- زندانیان مربوطه ماجراجو بوده و به تحریک دیگر زندانیان میپرداختند.
- تصمیم مقامات زندان برای انتقال آنها به یک زندان دیگر، (نام زندان مبداء و مقصد مشخص نیست).
- زندانیان هنگام انتقال به مأمورین مستقر در اتوبوس حمله و دونفر از آنها را مجروح میکنند.
- مأموران محافظ مستقر در دو خودرویی که اتوبوس را تعقیب میکردند تیراندازی کرده و همهی زندانیان را به قتل میرسانند. تنها کسی که مورد اصابت گلوله قرار گرفته و جان به در میبرد یکی از مأمورین است!
پرویز ثابتی مدیرکل امنیت داخلی ساواک در تکمیل گزارش فوق در گفتگو با عرفان قانعیفر میگوید:
«... شب مورد اشاره سرهنگ عباس وزیری، معاون اداره کل چهارم ساواک، که مسئولیت زندان اوین با آن اداره بود، به من تلفن کرد و گفت: «مأمورین قصد داشتهاند تعدادی از زندانیان را از زندان اوین به زندان دیگری منتقل کنند و در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، زندانیان که در یک «ون» VAN قرار گرفته و کامیونی از سربازان پشت سر آنها حرکت میکرده، با بریدن دست بند از «ون» خارج و قصد فرار داشتهاند که راننده و یک مأمور برای تعقیب به همراه آنها از «ون» خارج شده لذا مأمورین همراه به طرف آنها تیراندازی و ۹ نفر از زندانیان کشته و مأمور همراه راننده نیز، تیر خورده و زخمی شده است.»
گفتم: «جریان را به تیمسار نصیری گزارش کردهاید؟»، گفت: «من به مدیرکل اداره چهارم، گزارش کردهام و او قرار است جریان را به اطلاع تیمسار نصیری برساند. فردای آن روز گزارش حادثه به صورت کتبی از اداره کل چهارم ساواک برای ما ارسال شد که به دادرسی ارتش منعکس گردید. «در دامگه حادثه ص ۲۵۶ و ۲۵۷»
عناصر اصلی گزارش پرویز ثابتی به شرح زیر هستند:
- تماس سرهنگ عباس وزیری با ثابتی و شرح واقعه از سوی وی
- محل وقوع کشتار حوالی بزرگراه شاهنشاهی
- حضور زندانیان در یک «ون» و کامیونی از سربازان که از پشت سر حرکت میکرده
- دستبند داشتن زندانیان و بریدن دستبند
- تیرخوردن مأمور همراه راننده و زخمی شدن او
- نام زندان مبداء مشخص و زندان مقصد مشخص نیست
پرویز ثابتی در گفتگو با کریستین دلانوا موارد دیگری را مطرح کرده بود که در کتاب «ساواک» آمده است. (۷)
به نظر من این احتمال هست که به منظور انتقال خبر موفقیت عملیات به مافوق و پروندهسازی، چنین مکالمهای بین سرهنگ عباس وزیری و پرویز ثابتی صورت گرفته باشد.
اما گزارش ارتشبد نصیری رئیس ساواک به سپهبد فخر مدرس رئیس اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی که به منظور پروندهسازی و فرار از زیر بار مسئولیت در صورت تحقیق و بررسی آتی صورت میگیرد، حیرت آور است. در این گزارش که روز هفتم اردیبهشت ۱۳۵۴ تهیه شده آمده است:
«از ساواک
تاریخ ۷/۲/۵۴
به : ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی
شمارهی ۶۹۹/ک
در بارهی فرار منجر به مرگ تعدادی زندانیان ضدامنیتی
از چندی پیش گزارشاتی واصل میگردید که تعدادی از زندانیان ضدامنیتی در داخل زندان مبادرت به تشکیل کمونهای متحد نموده و در این کمونها مسائل تئوریک را مورد بحث قرار داده و در زمینهی نحوهی فعالیتهای آتی پس از آزادی از زندان تبادل نظر مینمایند.
با وصل گزارشات مذکور تعداد ۵۰ نفر از زندانیان ضدامنیتی که از گردانندگان تشکیلات فوق بودند به بازداشتگاه اوین و تعداد دیگری از این گونه زندانیان نیز به بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری منتقل گردیدند تا در زمینهی چگونگی فعالیتهای آنان در داخل زندان مورد تحقیق قرار گیرند.
در تاریخ ۲۸ /۱ / ۵۴ تعدادی از زندانیان موصوف در بازداشتگاه اوین با تهیه طرح قبلی مبادرت به اعتصاب غذا و اغتشاش و نافرمانی از دستورات نگهبانان نموده که به منظور خاتمه دادن به اقدامات ماجراجویانهی آنها به مسئولین بازداشتگاه مذکور اعلام شد که عناصر اصلی این گونه اقدامات را جهت انجام تحقیقات به بازداشتگاههای مختلف منتقل تا در سلولهای انفرادی نگهداری شوند. و نتوانند به کارهای خلاف دست بزنند.
به همین علت تعداد ۱۱ نفر از زندانیان ضدامنیتی که از عناصر اصلی تظاهرات و اعتصابات فوق بودند در حالی که دستهای آنها از جلو بسته و در داخل اتوبوس مخصوص حامل زندانیان قرار داشتند از بازداشتگاه اوین حرکت و اتوموبیل دیگری نیز با مأمورین مسلح اتوموبیل موصوف اسکورت نمود. در بین راه زندانیان مورد بحث نگهبان غیر مسلح داخل اتوموبیل را مضروب و سپس راننده را مجبور به توقف نموده و بدون اطلاع از این که اتوموبیل دیگری آنها را محافظت میکند از اتوموبیل پیاده و در داخل بیابان متواری میشوند. در این هنگام مأمورین محافظ که متوجهی جریان شده بودند آنها را محاصره و چون افراد مذکور به اخطار و تذکرات مأمورین توجهی نکردند به ناچار به سوی آنها تیراندازی و در نتیجه ۹ نفر از آنها به اسامی ... مورد اصابت گلوله مامورین واقع و شش نفر از آنان در محل و سه نفر دیگر در راه اعزام به بیمارستان فوت نمودند. ۴ نفر از این عده به اسامی عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، و عباس سوورکی یک بار در تاریخ ۶/۱/۴۸ با تهیه مقدمات قبلی در صدد فرار از زندان مرکزی (قصر) برآمده و حتی تا بالای پشت بام و دیوار خارجی زندان هم رفتند. لیکن در آخرین لحظات مشعوف کلانتری در پشت بام دستگیر و طرح آنان ناکام ماند. در همان زمان بلافاصله کمیسیونی با حضور مقامات مسپول در دفتر تیمسار دادستان ارتش تشکیل و ۴ نفر مذکور و سایر اعضای هم گروه آنها به بازداشتگاههای شهرستانهای مختلف منتقل گردیدند. عناصر مذکور در زندانهای جدید نیز دست از فعالیت برای فرار از زندان برنداشته و اقدام محمد چوپانزاده موضوع نامه شمارهی ۵۰/۱۱/۲۵-۳۱۱/۱۶۸۵۷ و مکاتبات متعدد دیگری که در زمینهی اعتصاب غذا تبلیغ سایر زندانیان و برخورد با مامورین زندان از طریق این سازمان و شهربانی کشور در مورد نامبردگان به عمل آمد نشانگر روح سرکش و تعصبآلود و آشتیناپذیری و اقدامات مستمر آنها در زمینهی مبارزه با رژیم شاهنشاهی بوده است.
همچنین اقاریر تعدادی از متهمین دستگیر شده اخیر حاکی از ارتباط مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار با عناصر متواری گروه خرابکار به اصطلاح مجاهدین خلق ایران در خارج از زندان بوده و کاظم ذوالانوار در رد کردن آدرس محل سکونت همردیف سروان شهید شهربانی علیقلی نیک طبع به گروه که بدست اعضای گروه خرابکاری چریکهای به اصطلاح فدایی خلق ترور گردید دخالت داشته است. با بررسیهایی که به عمل آمد معلوم شد که این عده با طرح نقشهی قبلی ابتدا در صدد ایجاد بلوا و آشوب در داخل زندانها برآمده و چون نقشه آنها با انتقال به بازداشتگاه اوین عقیم ماند تصمیم میگیرند که همان طرح را نیز در زندان جدید آزمایش نموده و چنانچه نگهبانان جهت آرام ساختن آنها به داخل زندان آمدند نگهبان را تسلیم و با گروگان گرفتن آنها با مسئولین امر برای آزادی تعدادی از زندانیان وارد گفتگو شوند. و در صورتی مجدداً به بازداشتگاههای دیگر منتقل گردیدند با توجه به اطلاعاتی که در زمینهی نقل و انتقال زندانیان داشتند به نحوی مامور مراقب غیرمسلح و راننده داخل اتوموبیل را از پای در آورده و متواری شده و با استفاده از قرارهای ملاقات ثابت به گروههای خرابکار بپیوندند. که نقشه آنها تا مرحلهی پایین آمدن از اتوموبیل موفق، لیکن به علت عدم حسابگری در زمینهی اتومیبل حامل مأمورین مسلح اسکورت به شرح فوق محاصره و معدوم شدهاند. علیهذا با ایفاد ۸۷ برگ سوابق امر، خواهشمند است دستور فرمایید از نتیجهی اقدامات و رسیدگیهای معموله این سازمان را آگاه فرمایند.
رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور ارتشبد نصیری
دفتر
از نامهی ساواک به تعداد لازم فتوکپی تهیه و در پروندههای انفرادی هر یک از نامبردگان ضبط و سوابق واصله از ساواک در پرونده بیژن جزنی نگهداری شود.
۸/۲/۵۴» (زندگینامه حسن ضیاظریفی به قلم دکتر ابوالحسن ضیاظریفی)
عناصر اصلی گزارش تیمسار نصیری به تیمسار فخر مدرس:
۱- متهمان ۱۱ نفر بودهاند، ۶ نفر در محل کشته میشوند، ۳ نفر در راه بیمارستان فوت میکنند .
۲- انتقال به بازداشتگاههای مختلف جهت تحقیقات.
۳- به منظور توجیه کشتار صورت گرفته و توجیه آن در گزارش به سوابق هریک اشاره میشود تا موضوع فرار را مسبوق به سابقه اعلام کنند.
۴- طرح گروگانگرفتن نگهبانان زندان نیز به سناریو افزوده میشود.
۵- زندانیان «محاصره و معدوم شدهاند».
۶- اشارهای به تیرخوردن مأموران نیست.
پیش از آنکه به بررسی روایتهای گوناگون بپردازم ذکر این نکته ضروری است که زندانیان به هنگام انتقال در حالی که لباس زندان به تن داشتند و دمپایی به پا، دستهایشان با دستبند به صندلی، یا به مأمور همراه و یا به زندانی دیگری بسته میشد تا از تحرک آنها جلوگیری شود.
اولین مسئلهای که مطرح میشود این است که چرا در گزارش ساواک نام دو زندانی دیگر مطرح نشده است؟ چرا مسئولان بالاتر مأموران تهیه گزارش را در این رابطه مورد بازخواست قرار ندادهاند؟
چرا از این دو نفر در مورد کم و کیف فرار بازجویی به عمل نیامده است؟ آیا آنها نیز اقدام به فرار کردند و یا تنها ۹ مزبور از اتوموبیل پیاده شده و در بیانانهای اطراف اقدام به فرار کردند؟
چرا نام بازداشتگاههایی که قرار بوده زندانیان به آنجا منتقل شوند برده نمیشود؟
چرا زندانیان محاصره شده را به قتل رساندهاند؟ زندانی محاصره شده در بیابان به کجا میتواند بگریزد؟
مگر نه این که زندانی در حال فرار را ابتدا بایستی از ناحیهی پا مورد اصابت گلوله قرار داد؟
پرویز ثابتی از مجروح شدن یک نفر از مأموران صحبت میکند اما در گزارش به دادرسی ارتش حرفی از مأمور زخمی به میان نیامده است!
چرا ثابتی تنها به ۹ نفر اشاره میکند و نه ۱۱ نفر؟
چرا مسئولان ساواک در ارتباط با مسئلهای به این مهمی حتی در مورد تعداد زندانیان نیز اتفاق نظر ندارند؟
در سال ۱۳۵۴ زندانیان سیاسی تنها در زندانهای اوین و قصر نگهداری میشدند. معلوم نیست بازداشتگاههای مختلف کدام بازداشتگاهها هستند؟ نه در گزارش ساواک به مطبوعات و نه در روایت پرویز ثابتی از گفتگویش با سرهنگ وزیری و نه در گزارش تیمسار نصیری به تیمسار فخر مدرس حرفی از انتقال زندانیان به «کمیته مشترک» و تجدید بازجویی و ... نیست. معلوم نیست تحقیقات چگونه میخواسته انجام بگیرد؟ بازجویان ساواک یا در اوین بودند و یا در کمیته مشترک.
اگر قرار بوده زندانیان به زندانهای مختلف اعزام شوند چرا همگی در یک «ون» یا «اتوبوس» قرار داده شدند؟ مگر مسافرکشی میکردند که هر کس را در آدرس مورد نظر پیاده کنند؟
ساواک و مدیرکل ادارهی سوم اساساً خود را بیاطلاع از نقل و انتقال معرفی میکنند. چنانچه قرار بود زندانیان مورد بازجویی قرار گیرند آنها را همراه هم در یک «ون» جا نمیدادند تا در راه حرفهایشان را یکی کنند. به ویژه که هفت نفرشان همپرونده بودند.
در صورت پذیرش فرضیهی نقل و انتقال، تنها زندان قصر میماند که هم اطلاعیه منتشر شده ساواک و هم گزارش پرویز ثابتی آگاهانه از آن نام نمیبرند. چرا که ۷ زندانی فدایی و دو زندانی مجاهد به تازگی و پس از ترور عباسعلی شهریاری نژاد و تیمسار زندیپور به صورت تنبیهی از زندان قصر به اوین منتقل شده بودند.(۸)
اوین زندان امنیتی بود و قصر نه. زندان امنیتی دیگری هم در تهران نبود. قزل قلعه چند سالی بود تعطیل شده بود. زندانیان در زندان قصر از امکانات بیشتری نسبت به اوین برخوردار بودند و دست بازتری داشتند. انتقال زندانیان «ماجراجو» و «محرک» از زندان قصر به اوین منطقی بود و نه برعکس.
در اطلاعیه ساواک وسیلهی حمل زندانیان یک اتوبوس که از سوی دو خودرو حفاظت میشد و در روایت پرویز ثابتی یک «ون» که از سوی یک کامیون پر از سرباز محافظت میشد معرفی میشود.
در یک اتوبوس بیش از ۴۰ صندلی است. گزارش ساواک تعداد مأمورین مستقر در اتوبوس را مشخص نمیکند اما از زخمی شدن دو نفر از آنها یاد میکند. آیا منطقی نبود که تعداد بیشتری از مأموران مستقر در خودروهای محافظ در اتوبوس میبودند و از زندانیان محافظت به عمل میآورند که فکر فرار به سرشان نزند؟
براساس تحقیقاتی که کردم در دوران شاه و به ویژه از سال ۱۳۵۰ به بعد هیچگاه از اتوبوس آنهم برای انتقال زندانیانی که ساواک آنها را «ماجراجو» و «محرک» معرفی کرده استفاده نمیشد.
همچنین جای دادن ۹ زندانی خطرناک و «ماجراجو» که سابقهی فرار هم داشتند در یک «ون» همراه با یک مأمور محافظ و یک راننده با سادهترین معیارهای امنیتی نمیخواند. «ون» مزبور بایستی ۱۲ نفره باشد و دارای ۴ ردیف صندلی سه نفره چرا که در سال ۱۹۷۵ هنوز «ون» پانزده نفره تولید نشده بود.
بنا به روایت پرویز ثابتی، زندانیان پس از بریدن دستبند و زخمی کردن مأمور همراه راننده، اقدام به فرار میکنند. آنها برای بریدن دستبندها میبایستی اره آهنبر همراه خودشان میداشتند. دستبندهای به کار گرفته شده از جنس استیل بودند و به سادگی نمیشد آنها را با اره برید، به ویژه که در اثر تکان خوردن سفتتر هم میشدند.
در یک ماشین «ون» جدا از این که محافظ یا محافظین شاهد اقدامات متهمان هستند، صدای اره کردن ۹ دستبند فلزی چیزی نیست که به گوش آنها که یک ردیف جلوتر نشستهاند نرسد. زندانیان از زندان قصر به سلولهای انفرادی اوین منتقل شده بودند و امکان دسترسی به اره آهنبر نداشتند. آنها از امکان ملاقات با خانواده هم محروم بودند. به هنگام انتقال، زندانیان به دقت مورد بازرسی قرار میگرفتند و امکان همراه داشتن اره یا قیچیآهنبر نبود. در صورت پذیرش این روایت، راننده و مأمور محافظ و مسئولان بازرسی و نگهبانان زندان بایستی با آنها همکاری کرده باشند. در این صورت چرا به ذهن مدیرکل ادارهی سوم ساواک و بازجویان کارکشتهی آن خطور نکرد که از آنها بازجویی به عمل آورند؟
اطلاعیه ساواک در مورد محل وقوع کشتار چیزی نمیگوید، گزارش ساواک به دادرسی ارتش از کشته شدن زندانیان در بیابان خبر میدهد اما پرویز ثابتی محل آن را حوالی بزرگراه شاهنشاهی (آیتالله مدرس) معرفی میکند که کمک بزرگی به بطلان هر سه روایت میکند.
از جلوی در اوین تا سر اتوبان پارک وی (چمران) با ماشین در حدود یک دقیقه راه بود. امروز این مسیر به خاطر احداث اتوبان «یادگار امام» و پلهای متعدد تغییر کرده است. آن روزگار یک سرازیری و سپس گذر از کنار قهوهخانهی «باغچه اوین» و یک سربالایی کوتاه شما را به خیابان اصلی ده اوین میرساند و با گردش به راست بلافاصله به تقاطع اتوبان پارک وی و «لوناپارک» میرسیدید. اگر چنانچه مأموری میخواست با کلید دستبندها را باز کند در چنین فاصلهای قادر به انجام آن نبود به ویژه که در سربالایی و سرپایینی و پیچی که لاجوردی آن را «پیچ توبه» مینامید ماشین تکان هم داشت. در ثانی برای رسیدن به بیابان ۹ زندانی بایستی از وسط اتوبان رد شوند که ناممکن است.
پارک وی، اتوبانی شمالی جنوبی است که به میدان کندی (توحید) ختم میشود؛ اما از اوین و لوناپارک تا تقاطع پهلوی (ولیعصر) که بزرگراه شاهنشاهی شروع میشود این اتوبان شرقی، غربی است.
خودروی حامل زندانیان برای حرکت به سمت بزرگراه شاهنشاهی بایستی به سمت چپ میپیچید. فاصلهی تقاطع مزبور تا بزرگراه شاهنشاهی حدود ۳ کیلومتر و نیم بود که کمتر از ۴ دقیقه با ماشین پیموده میشد، به ویژه در سال ۵۴ که ترافیک چندانی در بزرگراه نبود. امکان ندارد در فاصلهی ۴ دقیقه، ۹ دستبند توسط دستهای بسته که تحرک کمی دارند بریده شوند.
نمایشگاه بینالمللی و هتل هیلتون (استقلال) در سمت راست مسیر و باندی که خودرو میبایستی در آن به مسیر خود ادامه دهد قرار دارند. فرار میبایستی در یک تقاطع و هنگام توقف کامل خودرو صورت میگرفت تا امکان بیرون پریدن ۹ زندانی از تنها در عقب خودرو «ون» به وجود میآمد. از ماشین در حال حرکت آن هم وسط اتوبان که نمیشود ۹ نفر پیاده شوند و فرار کنند. از سر پارک وی و اوین تا خیابان پهلوی که بزرگراه شاهنشاهی شروع میشود تنها سه راه تابناک(یمن) بود که چراغ قرمز داشت. فاصلهی لوناپارک تا آنجا کمتر از دو دقیقه بود. ضلع جنوبی پارک وی حوالی بزرگراه شاهنشاهی و پشت هتل هیلتون مجموعه «جام جم» (صدا و سیما) قرار دارد.
در شمال اتوبان پارکوی تا تقاطع پهلوی، ابتدا کوچه باغهایی بودند که به ده اوین منتهی میشدند و سپس خیابان تابناک (یمن) که تا خیابان پیراسته (مقدس اردبیلی) و ولنجک امتداد مییافت که هنوز چندان آباد نشده بود. زندانیان هنگام فرار فرضی دو راه بیشتر نداشتند یا در سمتی که قرار داشتند داخل نمایشگاه بینالمللی شوند و یا به هتل هیلتون پناه ببرند و یا به سوی «جام جم» بگریزند و یا به محض پیاده شدن از خودرو، آن را دور زده از وسط اتوبانی که ماشینها با سرعت در آن عبور میکردند رد شده و به سمت ده اوین و زندان، یا از طریق خیابان پیراسته (مقدس اردبیلی) به محمودیه و زعفرانیه و سعدآباد و یا به سمت کوه و ولنجک بگریزند. زندانیان پای پیاده، با دمپایی، بدون سلاح، با لباس زندان به کجا میخواستند یا میتوانستند فرار کنند؟ آیا در صورت وقوع تیراندازی و کشتار ۹ نفر، شاه نمیپرسید نزدیک کاخ ما چه خبر بوده است؟
گزارش نصیری به تیمسار فخر مدرس موضوع را روشن میکند او مدعی میشود که زندانیان «از اتوموبیل پیاده و در داخل بیابان متواری میشوند.» بنابر این آنها بایستی به داخل نمایشگاه بینالمللی، محوطهی هتل هیلتون یا رادیو تلویزیون گریخته باشند.
چنانچه تیراندازی حوالی بزرگراه شاهنشاهی و خیابان پهلوی صورت میگرفت نه تنها مردم زیادی درگیری را میدیدند بلکه شاهد جنازههایی که این جا و آن جا بر روی زمین افتاده بودند نیز میشدند. خبرنگاران و برنامهسازان تلویزیون نیز بینصیب نمیماندند.
بزرگراه شاهنشاهی از خیابان پهلوی(ولی عصر) شروع و به میدان ۲۵ شهریور(هفت تیر) ختم میشود. در فروردین ۵۴ این بزرگراه در دست احداث بود و امکان تردد خودرو در آن نبود، این واقعیتی است که پرویز ثابتی پس از گذشت ۳۷ سال در نظر نگرفته است. بزرگراه مزبور در دوران نوجوانی و پیش از احداث، یکی از محلهای تفریح و بازی من به ویژه از قسمت میرداماد به پایین آن بود و پس از احداث و بهرهبرداری یکی از محلهای رفت و آمد من به اوین که مدتی محل زندگیام بود.
خودرو حامل زندانیان در تقاطع پهلوی و پارکوی که هنوز پلی در آنجا احداث نشده بود چارهای نداشت جز این که به سمت شمال (محمودیه و فرشته و تجریش) یا جنوب (میدان ونک و میرداماد و ...) بپیچد. خودرو حامل زندانیان از طریق خیابان پهلوی قصد رفتن به کدام زندان تهران را داشت؟ آیا زندانیان «خطرناک» را با اسکورت نظامی به گردش تفریحی و شهرگردی میبردند؟
بر فرض محال اگر میخواستند زندانیان را به زندان قزلحصار که آن موقع پذیرای زندانیان سیاسی نبود ببرند هم مسیر عکس را بایستی انتخاب میکردند و به جای آنکه به طرف بزرگراه شاهنشاهی بیایند از طریق اتوبان پارک وی به سمت میدان توحید بروند.
برجا ماندن جنازهی ۹ زندانی (یا به عبارتی شش کشته و سه زخمی) بر روی زمین و سه مأمور مجروح و کامیون نظامی و مأموران مسلح به مسلسل، صحنهی جنگ را تداعی میکند. حضور همزمان بیش از ده آمبولانس برای حمل اجساد و زخمیها و طبیعتاً نیروهای پلیس و بستن راهها چیزی نیست که در روز روشن در پایتخت از نظرها پنهان بماند و اخبار آن دهان به دهان نپیچد و تنها مسئولان ساواک آن را ببینند و در مورد آن به هم نامهنگاری کنند و یا به درد دل تلفنی بپردازند.
نه در اطلاعیهی ساواک و نه در روایت پرویز ثابتی اسمی از مأمورانی که در حادثهی مزبور مجروح شدهاند نیست! در گزارش ساواک به دادرسی ارتش که اساساً حرفی از تیرخوردن مأموران نیست.
پرویز ثابتی میگوید تنها مأمور همراه راننده زخمی شده است و اطلاعیه ساواک از زخمیشدن دو مأمور توسط زندانیان در اتوبوس و تیرخوردن یکی از مأموران توسط همکارانشان خبر میدهد! ظاهراً برای مسئولان ساواک مشخص نیست که در این ماجرا عاقبت چند مأمور زخمی شدهاند.
مسئولان ساواک بایستی پاسخ دهند آنها که میدانستند در تبلیغات خارجی، رژیم شاه به کشتار بیرحمانهی زندانیان متهم میشود چرا خبرنگاران را به محل نبردند و اجازه ندادند از اجساد و شاهدان ماجرا گزارش و فیلم تهیه شود؟ چرا هیچکس شاهد فرار زندانیان و تعقیب آنها از سوی مأمورین و شلیک گلوله به سمت آنها نبوده است؟ بایستی توجه داشت که مدت زیادی جنازهها قاعدتاً روی زمین میماندند تا آمبولانس برسد.
۱۲ خرداد ۱۳۵۲ ساعت شش و نیم صبح، ژنرال لوئیس هاوکنیز رئیس ادارهی مستشاری آمریکا توسط مجاهدین در خیابان جلفا، خیابان سیمرغ (مینا سابق) نبش کوچهی رامونا ترور شد. در ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح هنگامی که جنازه را در آمبولانس میگذاشتند به محل رسیدم و تا ظهر آنجا ماندم و در جریان جزئیات عملیات قرار گرفتم. مأموران ساواک، ارتش و پلیس حضوری گسترده در محل داشتند. خبرنگاران و عکاسان جراید با هرکسی که شاهد ماجرا بود گفتگو و مصاحبه میکردند.
بسیاری از کسانی که در درگیریهای مسلحانه کشته میشدند عکس جنازهشان در آرشیو ساواک موجود است؛ دلیل این که چرا هیچ عکسی از صحنهی فرار و کشتار و جنازهی معروفترین زندانیان سیاسی ایران حتی در آرشیو ساواک نیست مشخص است.
در روایت نادریپور (تهران) یکی از عاملان این کشتار آمده است که سعدی جلیل اصفهانی (سرگرد بابک) (۹) که پس از انقلاب به آمریکا رفت و در دانشکدههای نظامی این کشور تدریس میکند به قربانیان تیرخلاص زده است. واضح است که از جنازهی قربانیانی که تیرخلاص در سر آنها شلیک شده عکس نمیگیرند که دستشان رو شود.
هیچ گزارشی از مأموران درگیر در صحنه موجود نیست. فقط یکی دو گزارش رسمی و اداری از سوی مقامات بلندپایهی ساواک همچون نصیری برای عادی جلوهدادن این کشتار وجود دارد.
ارتشبد نصیرى در گزارش خیلى محرمانه شماره ۶۹۹ / ك، مورخ ۷/۲/۵۴ به ریاست اداره دادرسى نیروهاى مسلح، خواستار آگاهى از رسیدگىهاى معموله آن سازمان مىشود. وی در گزارش خود، تاریخ كشته شدن زندانیان فوق را پنجشنبه، ۲۸/۱/۵۴ قید مىكند، اما گزارش معاینه جسد مربوط به حسن ضیاظریفى، تاریخ فوت را جمعه، ۲۹/۱/۵۴ نشان مىدهد.
در حالی که سبک کار مأموران نظامی و انتظامی در دوران پهلوی غیر از این بود. در سال ۱۳۵۷که دستگاه دولتی هیچ نظم و نظامی نداشت با این حال مأموران حکومت نظامی در گزارش خود به مقامات بالاتر تعداد گلولههای مصرفی خود را نیز گزارش میکردند. با استناد به این دسته از گزارشها، دادگاههای پس از انقلاب بارها برای متهمین حکم اعدام صادر کردند.
در بولتنهای داخلی ساواک از کشتار مزبور که در اثر جنگ و گریز نیروهای انتظامی با زندانیان در حال فرار رخ داده یادی نمیشود و از آن به عنوان تجربه، برای آموزش نیروها استفاده نمیشود! مأموران، سراکیپها و حتی مسئولان تیمهای تعقیب و مراقبت در جریان امر قرار نمیگیرند. همهچیز به صورت سری و محرمانه باقی میماند.
شاه که پیگیر سرنوشت حمید اشرف بود و در مصاحبهی مطبوعاتیاش از شکرالله پاکنژاد نام میبرد و بصورت مداوم بولتنهای «شرفعرضی» کمیته مشترک را دریافت میکرد پرسش و بازخواستی در مورد کشتار مزبور که بایستی در نزدیکی کاخ وی صورت گرفته باشد نمیکند! در صفحهی ۲۵۱ کتاب «در دامگه حادثه» از قول پرویز ثابتی آمده است که شاه پس از دریافت یک گزارش ساواک مبنی بر آن که در جریان حملهی ساواک به خانههای تیمی فداییان که منجر به کشته شدن ۲۰ فدایی شد و حمید اشرف از دو محاصره جان به در برد دستور داد هیئتی از سوی دفتر ویژه اطلاعات مأمور رسیدگی به موضوع شود و طی یک بازرسی وسیع، نواقص کار را یافته و گزارش کند. شاه که حساسیت بالایی در رابطه با درج یک مقاله علیه رژیم در مطبوعات خارجی داشت در مورد کشته شدن معروفترین زندانیان سیاسی ایران در جریان یک نقل و انتقال ساده زندانیان و اطلاعیه عفو بینالملل که مسئولیت این کشتار را متوجه رژیم کرده بود حساسیتی به خرج نمیدهد. اینها همه نشانگر آن است که کشتار از قبل طراحی شده و طبق برنامه و با اطلاع شاه انجام گرفته است.
پرویز ثابتی همچون گزارش نصیری به دادرسی ارتش به منظور آن که روایت ساواک مبنی بر تلاش زندانیان جهت فرار از زندان قابل پذیرش شود به تلاش قبلی تعدادی از آنها جهت فرار از زندان اشاره میکند:
«پس از این که محمدتقی شهرام و سعادتی [حسین عزتی صحیح است] از زندان ساری و ربابه عباس زاده (اشرف دهقانی) از زندان قصر فرار کردند، بیژن جزنی و دوستان وی در صدد برآمدند با فرار از زندان، از خود قهرمانسازی کنند. آنها در زندان قصر بسیار به موفقیت نزدیک شده بودند و در لحظهی آخر، مأمورین شهربانی، توانسته بودند که نقشه آنها را خنثی کنند. جزنی در زندان قم نیز برای فرار، تلاش کرده و موفق نشده بود. من از این جریانات خبر داشتم» (در دامگه حادثه ص ۲۵۷)
به نظر من اتفاقاً ساواک هفت فدایی مزبور را به همین دلیل انتخاب کرده بود که روی اقدام ناموفق قبلی آنها مانور دهد. در مورد تلاش یاران بیژن جزنی برای فرار از زندان قصر، پرویز ثابتی اشتباه میکند. آنها در سال ۱۳۴۸ اقدام به فرار کردند در حالی که اشرف دهقانی و تقی شهرام در سال ۱۳۵۲ از زندان فرار کردند. تلاش همپروندهایهای بیژن برای فرار از زندان در سال ۴۸ که تازه یکی دو سال از دستگیریشان میگذشت منطقی بود، اما در سال ۱۳۵۴ حکم هشت سال زندان سعید کلانتری و محمد چوپانزاده به پایان میرسید و عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار که به ده سال زندان محکوم شده بودند بیشتر دوران زندان خود را طی کرده بودند و منطقی نیست که آنها در سالها و ماههای پایانی محکومیتشان بیگدار به آب بزنند.
اتفاقاً بررسی همین دو ادعای پرویز ثابتی در مورد بیژن جزنی نیز نتیجهای برخلاف منظور او به دست میدهد.
در سال ۱۳۴۸بیژن جزنی با طرح فرار از زندان قصر که همپروندهایهایش (سعید کلانتری، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی و عباس سورکی) ماهها روی آن کار کرده بودند مخالفت کرد و در آن شرکت نکرد و آنها خود اقدام به فرار کردند که طرحشان با شکست مواجه شد و پس از انتقال به سلول انفرادی و بازجویی و ضرب و شتم به زندانهای شهرستانهای مختلف تبعید شدند. بیژن در نامهای که در دستهی قابلمه جاسازی کرده بود دلایل مخالفت خود با طرح فرار از زندان را برای همسرش مینویسد.
شرح این فرار و مخالفت بیژن با آن به نقل از میهن جزنی در صفحههای ۶۰و ۶۱ و کتاب «جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی» آمده است.
میهن جزنی همچنین به مخالفت بیژن با نقشهای که برای فرار او از دادگاه در سال ۱۳۴۷ کشیده بودند نیز اشاره میکند:
«در جریان دادگاه اول، صفایی فراهانی از فلسطین برگشته بود. او در ملاقاتی با من، خواست پیغامش را به بیژن و دیگر رفقای گروه برسانم و آن اینکه: «او و تیمش میتوانند در یکی از روزهایی که ماشین حامل زندانیان از دادگاه به زندان بازمیگردد، آن را بدزدند و نهایتاً از مرز خارج کنند.» من این پیغام را به بیژن رساندم و نظر او را جویا شدم. بیژن با دلایل بسیار منظقی، با این طرح مخالفت کرد. یکی از دلایل، برخورد سادهانگارانهای بود که به حمایت (پوشش) امنیتی پلیس میشد. برای اثبات این مدعا، از من خواست که همان روز پس از ختم جلسهی دادگاه، با ماشین خود به دنبال ماشین حامل زندانیان راه بیفتم و عکسالعمل نیروهای محافظ را ببینم و آن را به صفایی گزارش کنم. من هم چنین کردم. پس از پایان جلسهی دادگاه، در حالیکه پدر خودم و مادر بیژن نیز در ماشین بودند، ابتدا در کنار خیابان منتظر حرکت اتوبوس مخصوص زندان ماندیم. به محض این که اتوبوس زندان راه قصر را پیش گرفت، با فاصلهی نسبتاً زیادی به دنبالش راه افتادیم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده بودیم که آژیرهای پلیس به صدا در آمد و دو نفر ساواکی از یک ماشین پلیس راهنمایی پیاده شدند و با اشارهی دست ما را متوقف کردند. یکی از آنها پرسید: «چرا دنبال ماشین قصر راه افتادهای؟ منظورت چیست؟» گفتم: «هیچ منظوری نداشتم و همینطوری از روی احساس به دنبال عزیزان خودم راه افتادم». با چشم غره گفت: «زود از سمت راست حرکت کن و دیگر هم این کار را تکرار نکن٬» (جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی ص ۵۳ و ۵۴)
بیژن جزنی اما در سال ۱۳۴۹ طرح فراز از زندان قم را شخصاً تهیه کرد ولی از اجرای آن صرفنظر کرد. طرح او هیچگاه لو نرفت و او به خاطر آن مورد بازجویی قرار نگرفت. برای اولین بار میهن جزنی آن را در خاطراتش از بیژن در سال ۱۳۷۸ شرح داد.
بیژن تنها زندانی سیاسی قم بود و استوار کرمی نگهبان زندان با او رابطهی خوبی داشت. نه زندان و نه مقررات آن کوچکترین شباهتی به یک زندان امنیتی نداشت. پنجرهی سلول بیژن به رودخانه باز میشد و با میلههای کلفت مسدود شده بود. بیژن میلهها را اندازه گیری کرده و همسرش قیچی آهن بری که بتواند میلههای مزبور را ببرد داخل دیگ پلو به دست بیژن رسانده بود. از طریق حمید اشرف قرار بود تدارکات فرار از جمله قایق برای خروج از کشور تهیه شود که مصادف شد با حملهی سیاهکل و حاضر نشدن حمید اشرف در سر قرار با خانوادهی جزنی که از بیرون تسهیلات فرار بیژن را فراهم میکردند. نکتهی حائز اهمیت آن که بیژن با آن که میتوانست با بریدن میلههای زندان فرار کند اما از آنجایی که نیروهایی در بیرون از زندان برای همکاری با وی و خروج از کشور نبودند از خیر طرح گذشت و قیچی آهن بر را نیز از طریق استوار کرمی به بیرون از زندان باز فرستاد. (جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی صفحهی ۷۱)
ثابتی همچنین میگوید: «اگر تیمسار نصیری در نظر داشته بیژن جزنی و یاران او کشته شوند، چه احتیاجی به صحنه سازی بوده است؟ جزنی در زندان رهبری سازمان چریکهای فدایی خلق را به عهده گرفته بود و خود را پدرخوانده این سازمان میدانست و از زندان تعلیمات و دستورالعمل صادر میکرد و دستور قتل میداد که ما با داشتن مأمورانی از خود زندانیان، به اندازه کافی در این زمینه سند و مدرک داشتیم و میتوانستیم پرونده او را به دادرسی ارتش احاله کنیم تا در دادگاه به جرم رهبری گروه تروریستی و صدور دستور قتل، محاکمه و اعدام شود و نیازی هم به صحنه سازی نباشد.» (در دامگه حادثه ص ۲۵۷ و ۲۵٨)
چنانچه استدلال پرویز ثابتی در مورد بیژن جزنی را بپذیریم، او بایستی پاسخ دهد تکلیف تیمسار نصیری با هشت نفر بقیه که دستور قتل نداده بودند چه میشد؟ آیا نیاز به «صحنهسازی» نبود؟
بررسی اعترافات بهمن نادریپور (تهرانی) در دادگاه
بهمن نادریپور (۱۰) معروف به تهرانی یکی از بازجویان کمیته مشترک پس از دستگیری در خرداد ۱۳۵۸ در دادگاه انقلاب در مورد چگونگی این کشتار میگوید:
«بعد از ترور رضا زندیپور رئیس كمیته مركز شهربانی و رانندهاش در اواخر سال ۵۳ و پایان یافتن مراسم عزاداری، یك روز در ۷ فروردین ۵۴ محمدحسن ناصری معروف به عضدی مرا به اطاق خود خواست و گفت قرار است عملیاتی انجام شود كه آقای ثابتی گفته شما هم باید در عملیات باشید. پرسیدم چیست گفت فضولی نكنید، من به اطاق خود رفتم و موضوع را فراموش كردم.
در روز پنجشنبه 29 فروردین رضا عطارپور تلفنی به من اطلاع داد كه كاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم، در آن موقع سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین بود و تأكید كرد كه این كار باید فوری انجام شود و قرار گذاشت كه ناهار را در رستوران هتل امریكا واقع در خیابان تخت جمشید حاضر شوم. كاظم ذوالانوار به بازداشتگاه با یك نامه فرستاده شد، ساعت دو نیم به رستوران رسیدم. رضا عطارپور، محمدحسن ناصری، پرویز فرنژاد معروف به دكتر جوان، سعدی جلیل اصفهانی معروف به بابك، ناصر نوذری معروف به رسولی و محمدعلی شعبانی معروف به حسینی هم تقریباً همزمان با من آمده بودند. تركیب افراد برای صرف غذا با هم جور در نمیآمد. مشغول كوفت كردن ناهار بودیم كه عطارپور گفت آن عملیاتی را كه قرار بود، الآن موقع آن است و جزئیات كار را ثابتی بررسی كرده و تصویب شده و سرهنگ وزیری در جریان قرار گرفته و باید همانطور كه آنها در دادگاههای انقلابی خود وقت و بی وقت تصمیم به ترور میگیرند ما هم چند نفر از اعضای این سازمانها را بكشیم و من، ماتم برده بود. عطارپور ادامه داد كه حسینی و رسولی زندانیان را از زندان اوین تحویل میگیرند و ما در قهوهخانه اكبر اوینی در نزدیكی بازداشتگاه اوین منتظر میشویم و با سرهنگ وزیری به محل میرویم. رسولی و حسینی زودتر حركت كردند و بعد از نیم ساعت به سوی قهوهخانه راه افتادیم و به قهوهخانه رسیدیم. رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری در حالی كه لباس نظامی به تن داشت خود را آماده كارزار با عدهای كرده بود كه هم دستشان بسته بود و هم چشمشان.
با راهنمایی او و به دنبال مینیبوس حامل زندانیان به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم و سرهنگ وزیری با بی سیم گفت هیچ كس اجازه ندارد تا دستور ندادم بالا بیاید. زندانیان را پیاده كرده به ردیف روی زمین نشاندند در حالی كه دستها و چشمانشان بسته بود، سپس رضا عطارپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت همان طور كه شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همكاران ما را محكوم كرده و حكم را اجرا میكنید ما هم شما را محكوم كرده و میخواهیم حكم را اجرا كنیم. بیژن جزنی و چند نفر دیگر به این عمل اعتراض كردند. اولین كسی كه رگبار مسلسل را به سوی آنها بست سرهنگ وزیری بود و از آنجایی كه گفتند همه باید شلیك كنند همه شلیك كردند، من نفر چهارم یا پنجم بودم كه شلیك كردم. ... بعد سعدی جلیل اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شلیك كرد ... من و رسولى چشم بندها را سوزاندیم و اجساد را داخل مینىبوس گذاشتیم و حسینى و رسولى جنازه آنها را به بیمارستان ۵۰۱ ارتش بردند و پزشكى قانونى از آنها بازدید كرد و اجازه دفن صادر شد.»
روزنامه اطلاعات، اول خرداد ۱۳۵۸
برخلاف روایت نادریپور، روز پنج شنبه، ۲۸ فروردین است. چنانچه گزارش معاینه جسد ضیاظریفی توسط پزشکی قانونی را بپذیریم که اعلام کرده کشتار در روز ۲۹ فروردین اتفاق افتاده دیگر نمیتوان از پایان ساعت کار اداری در روز جمعه گفت که طبیعتاً روز تعطیل است. به این ترتیب گزارش نادریپور (تهرانی) هم تا حدودی مخدوش است. به ویژه که حضور سربازجوهای مهم (به جز منوچهری و ازغندی) و مسئولان کمیته مشترک و بحث بر سر مسئلهی امنیتی به این مهمی در یک رستوران عمومی قابل تأمل است. مگر این که خواسته باشند افراد مختلف کمیته مشترک در جریان امر قرار نگیرند یا این که تصمیمگیری در ارتباط با کشتار زندانیان سیاسی در محل اداری و دولتی صورت نگیرد که محل قرار را روز جمعه و در رستوران عمومی شهر گذاشتهاند.
یا چه بسا وقوف برنامهریزان این جنایت به غیرقانونی بودن اقدامشان، باعث شده بود که تصمیمگیری راجع به آن را در محیط غیراداری انجام دهند.
از روایت بهمن نادریپور در مورد چگونگی این کشتار ۳۵ سال میگذرد و به لحاظ تاریخی ثبت شده است. وی با شرح جزئیات مدعی شده که شخصاً در این عملیات شرکت داشته است. مادر او با مراجعه به منزل میهن جزنی تلاش کرد رضایت او را جلب کند. بعید به نظر میرسد او جنایت انجام نداده را به عهده گرفته باشد.
سرهنگ عباس وزیری، محمدعلی شعبانی و محمدحسن ناصری روی در نقاب خاک کشیدهاند بدون آن که توضیحی در مورد نقش خود در این جنایت دهند. تاریخ، بیاطلاعی و تکذیب متهمان شرکت در این کشتار از جمله پرویز ثابتی، رضا عطارپور، ناصر نوذری، پرویز فرنژاد و سعدی جلیلاصفهانی را نخواهد پذیرفت. این استدلال که «در دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی، حیطهبندی وجود دارد. شما نمیتوانید درباره کارهایی که به شما مربوط نیست، دخالت و تجسس کنید،» (در دامگهحادثه ص ۲۵۷) از هرکسی پذیرفته باشد از بالاترین مقام دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور پذیرفته نیست. (۱۱)
پافشاری روی داستان کشته شدن زندانیان در حال فرار با توجه به توضیحاتی که در بالا دادم توهین به عقل و شعور آدمی است. موضوع آنقدر بدیهی است که داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی و قائم مقام حزب رستاخیز نیز آن را «بدتر از جنایت» مینامد و اشتباه بزرگ رژیم سلطنتی. چنانچه از میان افراد یاد شده کسی در جریان آن کشتار شرکت نداشته و نادریپور به هر دلیل از وی نامبرده بایستی تردیدها را کنار گذاشته و تا فرصت باقی است لب به سخن بگشاید و حقیقت ماجرا را آنگونه که بوده و شنیده توضیح داده و با ذکر جزئیات مقصرین را معرفی کند.
توجیه این که چریکها در خانههای تیمیشان ما را به مرگ محکوم کرده و به قتل میرساندند ما نیز مقابله به مثل کردیم حتی خود مرتکبان این جنایت را هم قانع نمیکند. چرا که از پذیرش مسئولیت آن سرباز میزنند. چریکها برخلاف مأموران ساواک مسئولیت ترورهایی را که انجام میدادند با افتخار به عهده میگرفتند.
نادریپور اعتراف دیگری در مورد محمدحسن ناصری (عضدی) یکی از کسانی که در جوخهی اعدام زندانیان بیدفاع شرکت داشته میکند که با توجه به تحقیقاتی که کردم صحت آن برایم مسلم است. او در مورد ناصری میگوید: «او از جبهه ملی خبرچینی میكرد و گروهی هم درست كرده بود برای اینكه مقابله بكند با نیروهای ملی و در تظاهرات هم شركت میكرد. وقتی دانشجویان حقوق كه او هم دانشجوی حقوق بود موضوع را فهمیده او را كتك زده و دستش را شكسته بودند، او هم به خاطر عقدهای كه از این بابت داشت هروقت در بازجویی میآمد دست متهم را میگرفت و میچلاند و فشار میداد.»
محمدرضا روحانی حقوقدان و وکیل دادگستری که شاهد کتک خوردن محمدحسن ناصری (عضدی) بوده تاریخ آن را پاییز ۱۳۴۱ (۱۲) میداند:
«در دورانی که شاه میخواست در ارتباط با اصلاحات ارضی رفراندوم کند حسن ضیا ظریفی مسئول جبهه ملی دانشکده حقوق بود. ضیاظریفی در سرسرای دانشکده روی سکوی مرمرین نشسته بود و به پیشنهاد او شعار «اصلاحات بلی، دیکتاتوری شاه نه» را دانشجویان روی پلاکاردی نوشته و بر شاخهی دو درخت بلند مقابل درب ورودی دانشکده افراشته بودند.
در همان روز محمدحسن ناصری که پیشتر مدتی خود را هوادار جبههی ملی در کلاس جا زده بود و برای ساواک خبرچینی میکرد به اتفاق برادرش که چهرهاش مانند خود وی به مغولها میرفت، پیشهور، محمدی، و تعدادی دیگر از دانشجویان هوادار رژیم و ساواک با چاقو به دانشجویان حمله کردند. محمدی را بعداً دانشجویان دانشکده فنی در جلوی دانشکده حقوق به دام انداختند و با ماشین اصلاح موی سرش را به شکل صلیب تراشیدند. ناصری که متوجهی وخامت اوضاع شده بود در دانشکده حاضر نمیشد. وقتی در اواخر پاییز ۱۳۴۱ بطور مخفیانه و در غیر ساعت امتحان برای گذراندن امتحانات شفاهی در اتاق آقای نبهی ناظم دانشکده که او هم متأسفانه متهم به همکاری با ساواک بود حاضر شد به محاصرهی دانشجویان در آمد.
هاشم سلطانی مسئول جبههی ملی سال دوم دانشکده حقوق با صدایی غرا فریاد زد «به نام نامی ملت ایران تو را توقیف میکنم» و به اتفاق چندین دانشجو از جمله محمدرضا روحانی، عبدالرحیم روزبهی و ... به تفتیش بدنی او پرداختند. ناصری که به شدت ترسیده بود در حین دستگیری و تفتیش بدنی مقاومت نکرد.
آقایان هاشمی و شهابی که در دفتر دانشکده کار میکردند متوجه شده و تلاش کردند دانشجویان وی را کتک نزنند. در همین موقع دانشجویان دانشکده فنی نیز به جمع دانشجویان حقوق اضافه شده و ناصری را که به حیاط مقابل دانشکده آورده بودند محاصره کردند. دو دانشجوی دانشکده حقوق تلاش کردند مانع حملهی دانشجویان دانشکده فنی شوند اما با اجتماع بزرگ دانشجویان دفع حملات غیرممکن شد. ناصری به زمین افتاد و او را کشان کشان به طرف پشت دانشکده(سمت خیابان شانزده اذر) بردند. دکتر احمد هوشنگ شریفی استاد حقوق بینالملل که بعداً وزیر آموزش و پرورش و رئیس دانشگاه تهران شد التماس میکرد دانشجویان او را نکشند. ناصری که زیر ضربات مشت و لگد دانشجویان خشمگین قرار داشت به وسیلهی حسن ضیا ظریفی که علیرغم جسم نحیفاش صاحب ارادهای بسیار قوی بود و احترام زیادی نزد دانشجویان داشت از مرگ نجات یافت. او در حالی که از عصبانیت میلرزید با لهجهی غلیط گیلکی بر سر دانشجویان فریاد زد: «حیوانات! با یک آدم بدبخت بیدفاع چنین نکنید». دانشجویان نه میتوانستند مقابل ضیاظریفی بایستند و نه قادر به کنترل خشم خود بودند. به هر حال ناصری که به خر خر افتاده بود به واسطهی تلاش حسن ضیاظریفی که کمتر کسی را در زندگیام به اندازهاش قابل احترام دیدهام از مرگ حتمی نجات یافت و پیکر نیمه جانش را از طریق در کوچک حدفاصل دانشکده حقوق و دانشکده فنی به خیابان شانزده آذر انداختند که متعاقباً به بیمارستان «هزار تختختوابی پهلوی» منتقل شد.»
تراژدی تاریخ یک بار دیگر تکرار میشود. محمدحسن ناصری (عضدی) روز ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ به روی زندانی بیدفاعی آتش گشود که در پاییز ۱۳۴۱ جانش را نجات داده بود.
ایرج مصداقی ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
irajmesdaghi@yahoo.com
www.irajmesdaghi.com
پانویس:
۱- سالهای سال «۲۸ مرداد» برایم عزیز بود و تا سقوط سلطنت پهلوی از هیچ روزی به اندازهی آن خاطره خوش و دلنشین ندارم. بزرگترین جشن ایران که از اواخر دههی ۴۰ خورشیدی،مستقیماً از تلویزیون ملی ایران پخش میشد مربوط به این روز بود که توسط انجمن صبا در «باغ کودک» برگزار میشد. اکثر خوانندههای روز و مطرح ایران از سنتی تا پاپ، از کوچه بازاری تا مدرن از گوگوش تا مرضیه، از آغاسی و سوسن و ملوک ضرابی تا حمیرا و مهستی و هایده، از گیتی و رامش تا عارف و داریوش و ستار ... در این جشن برنامه اجرا میکردند و من هر سال با انواع و اقسام ترفندها بطور قاچاقی از ابتدای برنامه در آنجا حاضر میشدم.
۲- میانهی رهبران نهضت آزادی با داییام خوب بود. ظاهراً روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۸ به پیشنهاد آیتالله طالقانی و تیمسار قرهنی وی به سمت سرپرست ژاندارمری کل کشور انتخاب شد. متن حکم مهندس بازرگان خطاب به داییام چنین بود: «تیمسار سپهبد احمدعلی محققی! بدین وسیله جناب عالی موقتاً به سرپرستی ژاندارمری کل کشور منصوب میشوید. دستور فرمایید در اسرع وقت افراد ژاندارمری جمعآوری و به پادگانهای مربوطه اعزام و تجدید سازمان لازم با کمال دقت و نظم به عمل آید.»
پس از مدت کوتاهی نیز هاشم صباغیان به داییام تلفن کرده و یادآور میشود که تیمسار اوضاع خوب نیست بهتر است سرکارتان حاضر نشوید. از همان موقع داییام مخفی شد و در سال ۱۳۵۸به آمریکا رفت تا ۶ سال پیش که به ایران بازگشت و در اردیبهشت ۱۳۸۸ فوت کرد.
در ضمن دکتر فریدون سحابی فرزند دکتر یدالله سحابی که اولین رئیس سازمان انرژی اتمی ایران پس از انقلاب بود باجناق داییام رحمتعلی محققی بود و آیتالله کاشانی پسرخالهی مادری داییام.
۳- حسنعلی منصور توسط اعضای هیئتهای مؤتلفه ترور شد که پس از به حاکمیت رسیدن جمهوری اسلامی، بازماندگانشان چون عسگراولادی، حاجحیدری، امانیها، لاجوردی، بادامچیان، توکلیبینا، شفیق، قدیریان، و ... نه تنها مرتکب بزرگترین جنایتها شدند بلکه با غارت و چپاول اموال عمومی و منابع ملی و سوءمدیریت، اقتصاد کشور را به ورطهی نابودی کشانده و فسادی بیمانند را بر شئونات جامعه حاکم کردند.
۴- در کتاب « سازمان مجاهدین خلق- پیدایی تا فرجام،» که من نیز در یکی از مقالاتم به آن اشاره داشتم آمده است که بهرام آرام در میدان مخبرالدوله توسط محمد توکلیخواه شناسایی شد و در خیابان شیوا طی تعقیب و گریزی که رخ داد توسط نارنجک خود را منفجر کرد که قطعاً نادرست است.
در این درگیری یک جوان ۱۷ ساله نیز در هنگام تیراندازی مأموران کشته شد که ساواک از انتشار خبر آن خودداری کرد. جنازهی بهرام آرام و جوان ناشناس به کمیته مشترک منتقل و در مقابل در کمیته رها شد بدون آن که مأموران ساواک بدانند بهرام آرام در درگیری کشته شده است.
۵- برای مثال مجاهدین به تئوریزه کردن «دادگاه خلق» و توجیه صدور حکم اعدام برای بیگناهان و قتلعام با این بهانه که هرجا «آینده یک مکتب، سرنوشت یک انقلاب و منافع یک خلق مطرح است، باید قاطعانه عمل کرد، و چشم بر این تردیدها بست» پرداختند.
http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/mojahedine_khalgh--mojahed_003.pdf
و در دوران حاکمیت خود در «قرارگاه اشرف»، مرتکب جنایت، شکنجه و نقض شدید و گستردهی حقوق بشر شدند.
و چریکهای فدایی خلق هم وعدهی برپایی «دادگاه انقلابی خلق» را میدادند:
«...مردم ایران این جنایتکاران را شدیداً محکوم نمودهاند. مسلماً دادگاههای انقلابی خلق را در کوچهها و بازارها، در کارخانه و روستا، در میدانهای شهدا، در سینما رکس آبادان و در بهشتزهرا و در ... برپا خواهند داشت.»
http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/kar-ta-ensheaab_1-60-029.pdf
سازمان پیکار دو سال پس از پیروزی انقلاب در نشریهی خود گزارش جنایتکارانهی «الف –ج» یکی از وابستگان این سازمان از کشتار بیرحمانهی ۹ ساواکی را با افتخار انتشار داد و مورد انتقاد هیچیک از نیروهای سیاسی قرار نگرفت:
«شنبه ۲۱ بهمن ۸ شب بود که ساختمان ساواک رشت را به محاصره درآوردیم. بچهها فقط یک تفنگ سرپر داشتند. و بقیه دارای کوکتل و سنگ بودند. اما در مقابل، ساواکیها در داخل ساختمان کاملاً مسلح بودند و مرتب آتش میکردند. بر اثر تیراندازی ساواکیها یک نفر از بچهها از کتف گلوله خورد و زخمی شد و یکی دیگر هم از ناحیه کشاله ران مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید. کشته شدن او خشم بچهها را به حد انفجار برانگیخت. درگیری تا ۵/۴ صبح ادامه پیدا کرد و بالاخره ساواکیها بر سر تفنگ پارچه سفیدی را بالا بردند. بلافاصله من با یکی دیگر به داخل ساختمان ساواک پریدیم. یکی از ساواکیها در حالیکه یک اسلحه در دست داشت در مقابل ما ظاهر شد با دیدن نفر اول به حالت تسلیم درآمده و اسلحه خود را میاندازد. به دنبال ساواکی اول ۸ ساواکی دیگر در مقابل جمعیت به حالت تسلیم در میآیند. در این موقع دیگر حیاط و ساختمان ساواک از جمعیت پر شده بود. ما با چماق و لگد به جان ساواکیها افتادیم. از آنها پرسیدیم زندانیان ما کجا هستند؟ آنها میگفتند ما نمیدانیم. ما آنقدر آنها را سنگ و چوب زدیم که از حال رفته و بالاخره کشته شدند. ساعت ۶ صبح لاشه ساواکیهای مزدور را از ساختمان بیرون آورده در محل پارک شهر (باغ محتشم) از پا به درخت آویزان کردیم. [جنازهها تکه پاره شده بودند] خبر در شهر پیچید و تودههای مردم بدیدن اجساد میآمدند. هرکس تفی بر روی جسدهای متعفن ساواکیها میانداخت و بدین ترتیب خشم و کینهی خود را نسبت به نظام ستمگر پهلوی ابراز میداشتند.» (نشریه پیکار شماره ۹۳ بیستم بهمن ۱۳۵۹)
http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh/Peykar-093.pdf
در دوران انقلاب در ایالت کالیفرنیای آمریکا دانشجویان وابسته به کنفدراسیون فریاد میزدند: «با پتک کارگر، با داس برزگر، شاه تو را میکشیم» و حزب توده هفتهی دوم فروردین ۵۸ را «هفته اعدامهای انقلابی» نامید و بر «دادگاههای انقلابی» درود گفت.
http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/hezbe_toode-nameye_mardom-saale_1-005.pdf
۶- رضا عطارپور مجرد در سال 1317 در کاشان به دنیا آمد. وی با مدرک دیپلم در تاریخ ۱۵/۳/۳۸ به صورت روز مزد در ساواک استخدام شد و در تاریخ ۵/۸/۳۸ به رسمی تغییر عضویت داد. تحصیلات خود را تا مقطع فوق لیسانس علوم سیاسی ادامه داد و دورههایی چون توجیه و حفاظت، تخصصی بررسی، نبرد پنهانی و جنگهای روانی را در آلمان گذرانید. او سمتهایی چون مسئول دایره 2، رئیس بخش ۲ اداره یکم، معاون اداره پنجم عملیات و بررسی را عهده دار بود و در تاریخ ۹/۵/۱۳۵۱ رئیس اداره یکم عملیات و بررسی اداره کل سوم، و در تاریخ ۱۰/۵/۵۷ معاون دوم اداره کل سوم گردید. ...
۷- کریستین دلانوا از قول پرویز ثابتی در مورد کشتار زندانیان سیاسی مینویسد:
«زندانیان با کندن نقبی زیر سلولشان در زندان قصر سعی کرده بودند از آنجا فرار کنند. به این دلیل آنان به زندان اوین انتقال یافتند و آنجا شروع کردند به تحریک زندانیان دیگر به شورش. پس از آن بود که تصمیم گرفته شد آنان را برای مراقبت بهتر به زندان کمیته مشترک انتقال دهند. بین راه انتقال به زندان جدیدشان، آنان سعی کردند از دست زندانبانانشان بگریزند و اینان تیراندازی کردند. چند نفری از آنان کشته شدند. ثابتی در ادامهی سخنانش میگوید، این توطئه کثیف، آنان را به مرتبه قهرمانی ارتقا داد، در حالیکه برخی از آنان در دو یا سه سالی که در پیش بود از زندان آزاد میشدند. »
(ساواک، کریستین دلانوا ترجمهی عبدالحسین نیکگهر، انتشارات طرح نو، چاپ اول تابستان ۱۳۷۱ صفحه ۲۱۷)
زندانیان در سال ۱۳۴۸ نقبی زیر سلولشان نزده بودند بلکه سعی کردند از طریق پشتبام زندان فرار کنند. زندانیان مزبور به زندان اوین که هنوز احداث نشده بود منتقل نشدند بلکه بیژن جزنی به قم، عباس سورکی به همدان، عزیز سرمدی به برازجان و سپس شیراز، سعید کلانتری به بندرعباس، احمد جلیل افشار به اراک، حسن ضیا ظریفی به رشت، محمد چوپانزاده به زاهدان منتقل شدند. کمیته مشترک بازداشتگاه و محل بازجویی و شکنجه بود و نه زندانی که در آن متهمان دوران زندان خود را سپری کنند.
۸- از مرداد تا اسفند ۱۳۵۳ عملیات نظامى سازمان چریكهاى فدایى خلق گسترش زیادى یافت و آنها موفق به انجام ده عمل نظامى شدند كه از جمله آنها مىتوان به ترور سروان علینقی نیكطبع افسر اطلاعات شهربانی در ۱۹ دى ۱۳۵۳ و ترور سروان یدالله نوروزى افسر گارد دانشگاه در ۱۲ اسفند ۵۳ اشاره كرد. اما مهمترین عملیات این سازمان ترور «عباسعلى شهریارى نژاد» بود كه روز ۱۴ اسفند ۵۳ رخ داد. ترور سرتیپ رضا زندى پور نیز در ۲۶ اسفند ۱۳۵۳ توسط مجاهدین صورت گرفت. این ترورها بیش از پیش ساواك را به فكر انتقامجویى انداخت. پس از آن بود که حدود ۴۰ زندانی از زندان شماره یک قصر (بندهای ۴ و ۵ و ۶) به اوین منتقل شدند.
۹- در آدرس زیر اعترافات بهمننادری پور (تهرانی) و سیفی کمانگر (کمالی) دو بازجوی ساواک در مورد وی آمده است:
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1512752
۱۰- جدا از اعتراف در مورد چگونگی کشتار فروردین ۵۴، مقامات رژیم با دادن وعدهی تخفیف مجازات به تهرانی، به او اجازه دادند که در دادگاه علیه زندانیان سیاسی رژیم سابق به جز وابستگان حوزه و بازار صحبت کند و حرفهای او علیه وابستگان سازمانهای سیاسی مخالف از جمله فدائیان و مجاهدین چندین بار در ساعات پربینندهی تلویزیون پخش شد. تهرانی همچنین در نامهای خطاب به آیتالله طالقانی و آیتالله لاهوتی خواستار آن شد که او را زنده بگذارند تا با کمونیستها مبارزه کند. همین سناریو سی سال بعد توسط عرفان قانعیفر به نیابت از سوی دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم در گفتگو با پرویز ثابتی تکرار میشود. در جاهایی که پرویز ثابتی در حاشیه به حوزه و بازار و روحانیت میپردازد در زیرنویس کتاب به جبران آن پرداخته میشود. همچنین هرکجا که کمبودی در گفتههای پرویز ثابتی علیه مصدق و نیروهای سیاسی مخالف نظام ولایت فقیه دیده میشود در زیرنویس کتاب ادعاهای دستگاه امنیتی و تبلیغی نظام برای تقویت آن به کار گرفته میشود. در پروژهی گفتگو با ثابتی، مسئول امنیتی نظام سابق از بد «حادثه»، «در دامگه» پروژهی امنیتی رژیم جمهوری اسلامی میافتد.
۱۱- پس از انتشار کتاب «در دامگه حادثه» و سرزبان افتادن نام پرویز ثابتی و گفتگوی او با «صدای آمریکا»، امیر فطانت یکی از منابع و خبرچینهای ساواک که عامل لو دادن کرامتالله دانشیان و ... بود از فرصت استفاده کرد و پس از گذشت ۴۰ سال مدعی شد که در «کافه قناری» پرویز ثابتی را ملاقات کرده و او شخصاً سوئیچ ماشین پر از سلاح برای به دام انداختن گروه دانشیان را به او داده و وی به خاطر اشتباه ثابتی متوجهی طرح ساواک برای کشتن خودش شده و از اجرای دقیق طرح ساواک خودداری کرده است. او همچنین مدعی شد که «همیشه ثابتی را با ابروهای کمانی سیاه و مشکی دیده بودم و بنظرم رسید که موها و ابروی خود را کمرنگ کرده بود، اما صدا و سیمایش جای شک باقی نمیگذاشت.»
http://tarikhirani.ir/fa/news/5/bodyView/3128
البته سرویسهای امنیتی در سراسر دنیا کوچکترین اهمیتی برای جان «خبرچین»ها که قبل از هرچیز به دوستان و رفقای خودشان خیانت میکنند قائل نیستند و چنانچه لازم باشد به سادگی آنها را حذف میکنند. تحویل سوئیچ ماشین از سوی ساواک به فطانت و اجرای پروژهی ساواک برای به دام انداختن گروه و سر و صدای تبلیغاتی واقعیت دارد اما دیدار او با ثابتی با توجه به مطرح شدن نام ثابتی و برای مهیجکردن داستان و کمرنگ کردن نقش فطانت و ایجاد حس همدردی در شنونده با وی تولید شده است. او توضیحی نمیدهد که چرا ساواک و ثابتی اقدام تلافیجویانهای علیه او انجام ندادند؟ مگر ساواک از این امکان برخوردار نبود که روز بعد او را به قتل برساند؟ مگر به کسی جوابگو بودند؟ او حتی نمیگوید بعد از آن که به ابتکار خود مانع اجرای طرح ساواک و هیاهوی تبلیغاتی روی آن شد چرا ساواک حداقل با او برخورد نکرد؟ حتی لازم نمیبیند بقیه داستان را تعریف کند و گفتگوگران نیز پرسشی در این زمینه نمیکنند.
فطانت همچنین توضیحی نمیدهد پرویز ثابتی بالاترین مقام امنیتی کشور از ترس چه کسی «موها و ابروی خود را کمرنگ کرده بود» و وی ثابتی را «همیشه» در کجا و به چه منظور میدید؟
در طول دوران خدمت ۲۰ سالهی پرویز ثابتی در ساواک، در حالی که دفتر کار وی در کمیته مشترک بود و هزاران زندانی در طول این سالها به این زندان منتقل شدند، تنها چند نفر آنهم به دلایل خاص با او روبرو شدند. آنها غالباً کسانی بودند که قصد داشتند در مصاحبهی تلویزیونی حاضر شوند. او هیچگاه در بازجویی از زندانیان شرکت نمیکرد و قطعاً در هیچ سیستم امنیتی در دنیا بالاترین مقام امنیتی که از جمله آجودان مخصوص شاه هم هست و با اسکورت تردد میکند به دیدار یک «منبع» و خبرچین ساده نمیرود و طرح عملیاتی را به اطلاع او نمیرساند. این کار را هر مأمور عملیاتی دون پایهای میتواند انجام دهد. کما این که ثابتی حتی هنگام ابلاغ تصمیم ساواک مبنی برای کشتار «۳۰ فروردین» آنهم در نشست داخلی بالاترین بازجویان کمیته مشترک حضور ندارد.
فطانت همین داستان را در گفتگو با صدای آمریکا تکرار کرد و ضمن آن که کینهی خود را نسبت به جاودانههای میهنمان گلسرخی و دانشیان نشان داد به دروغ مدعی شد که «ثابتی کنار دست شاه و فرح نشسته و میگوید ببین اینها هستند که میخواستند پسر تو را بدزدند» در حالی که ثابتی هیچگاه در طول خدمتاش شاه را ملاقات نکرد.
https://www.youtube.com/watch?v=OLrSoKqYyAg
۱۲- محمدرضا روحانی میگوید: «در زمانی که دانشجویان ناصری را زیر مشت و لگد گرفته بودند من فریاد میزدم او را میکشید، دانشگاه را میبندند و میگویند اینها همدست فئودالها و قاتلان مهندس ملک عابدی هستند.» ۲۱ آبان ۱۳۴۱ مهندس ملک عابدی، مأمور تقسیم اراضی، در مسیر شیراز به فیروزآباد در تنگ آب به قتل رسید. رسانههای دولتی قتل وی را به تحریک مالکین و مخالفان اصلاحات ارضی نسبت دادند و از وی به عنوان «قربانی اصلاحات ارضی» یاد شد و مجلس شورای ملی و سنا برای خانوادهی وی مقرری تعیین کردند.