سرگذشت من و سرگذشت یک ترانه در یک نقطه با هم تلاقی پیدا کردهاند و از آن پس مسیری مشترک را میپیمایند. اما پیش از پرداختن به این ترانه و سرگذشت آن و توضیح چرایی و چگونگی این تلاقی، ناچارم به گذشته برگردم و از سرگذشت خود بگویم.
سرگذشت من
بهمن ۴۳
در روز ۹ آبان ۱۳۳۹ به دنیا آمدم و یکی از پررنگترین خاطرات دوران کودکیام بر میگردد به زمانی که چهارساله بودم. خالهی کوچکم که با ما زندگی میکرد و حکم خواهر بزرگم را داشت، اشکریزان از مدرسه به خانه آمد. در حالی که هقهق کنان میگریست واقعهی ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را بریده- بریده برای مادر و مادر بزرگم تعریف کرد. او در دبیرستان شاهدخت در میدان بهارستان تحصیل میکرد و منصور روبروی در مجلس شورای ملی در میدان بهارستان هنگام پیاده شدن از اتوموبیل مورد حملهی محمد بخارایی قرار گرفته بود. در آن روزها برای یک دختر دبیرستانی دیدن و یا شنیدن چنین صحنههایی شوک آور بود. سالها طول کشید تا بفهمم منصور کی بود و چرا کشته شد ولی این نام و چهرهی خالهام از همان موقع در ذهنم باقی ماند.
تابستان ۴۹
برای عروسی خالهام به اردبیل میرفتیم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. بدون شک برای اعضای کاروان بزرگ فامیلمان که به منظور شرکت در مراسم عروسی رو به اردبیل آورده بود، این سفر، بعد از پایان عروسی و بازگشت به تهران پایان یافت. اما برای من آغاز سفری شد که همچنان ادامه یافت. سفری که نمیدانم به کجا ختم میشود. سفری که بعدها بدون آن که خود بخواهم تأثیر به سزایی در شکل گیری شخصیت من داشت. تأثیری که مرا گریزی از آن نیست. هنوز از تهران بیرون نرفته بودیم که برای اولین بار ستونهای میدان «شهیاد» را که بالا رفته بود، دیدم و سپس در طول راه برای اولین بار دریا را دیدم و بعد جنگل را و با نام سیاهکل آشنا شدم. پاسخ پرسشم را که چرا نام این جنگل سیاهکل است، کسی نمیدانست، به ناچار در ذهنم جویای پاسخی بودم.
بهمن ۴۹
فارغ از هیاهوی دنیا مشغول بازی با پسرداییام بودم که منزلشان روبروی خانهی ما قرار داشت و چهار سال از من بزرگتر بود. روزنامهچی محل، تابستانها هر روز عصر یک روزنامه اطلاعات از بالای در به داخل حیاط خانه میانداخت و در فصل سرما و برف و یخبندان آن را تحویل یکی از اهالی خانه میداد. با شنیدن زنگ در خانه، من که کوچکتر بودم برای بازکردن در رفتم. روزنامهچی روزنامه را تحویل داد و رفت. روی تیتر صفحهی اول روزنامه میخکوب شدم؛ سیاهکل. نام سیاهکل را اینبار بر صفحهی اول روزنامه میدیدم. سه سال قبل در اتاق نشیمن خانهی داییام که ما بیشتر شبها به آنجا میرفتیم و من کنار بخاری نفتی چرت میزدم، عکس جنازهی کالبدشکافی شدهی غلامرضا تختی را در روزنامه اطلاعات دیده بودم، کنجکاوی کودکانهام دو چندان شد، با عجله کمی از آن را خواندم. از جنگلی سخن رفته بود که من چند ماه قبل دیده بودم. چیز بیشتری دستگیرم نشد ولی گویی خبر از آشنایی میداد. روزها و هفتههای بعد در صحبتهای بزرگترها میشنیدم که سپهبد غلامعلی اویسی فرماندهی وقت ژاندارمری، فرماندهی نیروهایی را که برای سرکوب جنبش سیاهکل گسیل شده بودند به عهده داشت. عبرت روزگار را ببین. ارتشبد اویسی ۱۳ سال بعد در روز ۱۸ بهمن که میشود شب تولد سیاهکل به دست دشمنان سیاهکل و آنان که خون رهروان سیاهکل را در کوچه و خیابان جاری میکردند در پاریس به قتل رسید! گویا خون به ناحق ریخته شدهی مبارزان سیاهکل دست از سرش بر نمیداشت.
فروردین ۵۰
سرلشگر ضیاء فرسیو رئیس دادرسی ارتش که حکم اعدام مبارزان سیاهکل را صادر کرده بود توسط چریکهای فدایی خلق از پای در آمد. او در سال ۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی- ضیاظریفی را نیز صادر کرده بود. داستان آن را هم در روزنامه خواندم و هم در صحبتهای خانوادگی چندین بار شنیدم. یاد تعریف همراه با گریهی خالهام از ترور منصور افتادم. پس از آن بود که میدیدم سرو کلهی دو پاسبان روبروی خانهی ما و کنار منزل داییام سرلشگر (سپهبد بعدی) احمدعلی محققی که بعداُ فرماندهی ژاندارمری کل کشور شد و این فرماندهی تا پس از انقلاب نیز ادامه یافت، پیدا شد و استوار لطفی رانندهی او نیز مسلح شد. آن روزها برای اولین بار امرای ارتش در تور حفاظتی قرار میگرفتند. اما مثل همهی کارهای دیگر انجام گرفته در کشورمان با تناقضی بزرگ همراه بود چرا که داییام همچنان بعد از ظهرها در خیابان بدون محافظ قدم میزد. یادم نیست در روزنامه خواندم و یا در گفتگوی بزرگ ترها شنیدم که برای سر «خرابکاران» ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کردهاند. داستان سیاهکل همچنان ادامه داشت و من از نزدیک بازتابهای آن را میدیدم.
خرداد ۵۰
روزنامهها خبر از کشته شدن امیرپرویز پویان به عنوان مغز متفکر ضاربین سپهبد فرسیو که پس از مرگ یک درجه ترفیع گرفته بود، دادند. نام امیر پرویز پویان بدون آن که انگیزهی سیاسی داشته باشم و یا سنم قد دهد، در کنار نام فرسیو در ذهنم حک شد. هر چه بزرگتر میشدم این نام در ذهنم برجستگی بیشتری مییافت چرا که هم نام پروفسور انوشیروان پویان رئیس دانشگاه ملی بود و من فکر میکردم که او لابد برادر امیرپرویز پویان است ولی کسی حرفی از آن نمیزند. هر وقت نام وی را در جایی میشنیدم و یا در روزنامه میخواندم بیاختیار به یاد برادرش امیرپرویز! میافتادم و این سؤال در ذهنم پیچ و تاب میخورد، چرا؟ سفر اردبیل، دیدن جنگل و شنیدن نام سیاهکل با واقعهی سیاهکل و سپس ترور فرسیو، محافظان داییام، و سپس ارتقای مقام ارتشبد اویسی، ازدواج مجدد او با یک دختر جوان و... ادامه یافت. پس از آن بود که خبر درگیری در خانههای تیمی را با کنجکاوی دنبال میکردم.
خرداد ۵۲
ساعت هفت و ده دقیقه صبح مشغول بازی فوتبال در مدرسه بودم. یکی از بچهها خبر آورد که سر یک آمریکایی را بریده و روی سینهاش گذاشتهاند! نمیدانم فاصلهی ۵ دقیقهای مدرسه تا کوی سیمرغ و تا نبش کوچهی رامونا را چطوری دویدم. میخواستند جنازه را که ظاهراً دو گلوله خورده بود در آمبولانس بگذارند که به آنجا رسیدم. به سرعت و با پرسش از این و آن، چند و چون ترور مستشار آمریکایی سرهنگ لوئیز هاوکینز را در آوردم. تا ظهر آنجا ماندم بلکه حس کنجکاویام را ارضا کنم. جمعیت نسبتاً زیادی جمع شده بود و نیروهای امنیتی ممانعتی به عمل نمیآوردند. یک سرهنگ که بالکن خانهاش مشرف به محل بود چگونگی واقعه را همراه با اجرای تئاتری آن برای خبرنگاران تشریح میکرد و «گماشته»ی یک سرهنگ دیگر که برای گذاشتن سطل آشغال به درب خانه آمده بود از ترس و لرز خود پس از مواجهه با ضاربان میگفت. ظاهراً با تحکم به او گفته بودند برود داخل خانه و بخوابد و او هم دستور آنها را اجرا کرده بود.
بهمن ۵۲
هر شب دادگاه گلسرخی و دانشیان را از نزدیک مشتاقانه دنبال میکردم و شیفتهی جسارت آن دو میشدم و روز بعد آن را مو به مو برای مهدی صانعی یکی از دوستانم که به خاطر جو مذهبی خانه تلویزیون نداشتند با آب و تاب تعریف میکردم. او نیز مشتاق شده بود که داستان را از طریق روزنامه پیگیری کند. برای همین مدتی نیز دوتایی وقت صرف کرده و آن را در روزنامههای صبح میخواندیم و من سر هر بخش توضیحات لازم را میدادم.
بدون آنکه انگیزهی سیاسی داشته باشم یواش – یواش روزنامه خوان شده بودم. جدا از مجلات ورزشی ( از سال ۴۸ به بعد مجله کیهان ورزشی را که به شکل روزنامه بود میخواندم)، جوانان و اطلاعات هفتگی، هر روز هر دو روزنامهی صبح (مردم و آیندگان و از ۵۴ به بعد آیندگان و رستاخیر) را به همراه مهدی صانعی میخریدم و در طول راه و گاه تا پیش از شروع کلاس درس به سرعت میخواندیم و صفحهی ورزشی آن را در جامیزی آرشیو میکردم. این جدای از کیهان و اطلاعات بود که بعد از ظهرها اینجا و آنجا به دست آورده و میخواندم. مهدی صانعی پس از انقلاب حزباللهی و رئیس کمیته و سپس کارخانه دار شد و ...
فروردین ۵۴
در روزنامه خبر کشته شدن ۹ زندانی در حال فرار را خواندم. بیژن جزنی یکی از آنها بود، یکی که من او را میشناختم. عالیه خانم مادر بیژن با ما نسبت داشت. پدرش نیز اهل جزن نزدیک نطنز بود. در تونل زمان به سرعت به یک دهه قبل پرتاب شدم. در منزل خالهام، حسین جزنی پدر بیژن را که همراه همسر دومش از مسکو بازگشته بود، دیدم. حسین جزنی با شوهرخالهام اکبرخان طباطبایی که دایی او میشد و میگفتند معلم شاه نیز بوده، سرگرم گفتگو بود و من از گفتههاشان چیزی سر در نمیآوردم. همسر حسین جزنی از ارزانی لبو میگفت. او با اشتیاق و در حالی که خوشحالی از چشمهایش میبارید، دستشهایش را به اندازه شانهاش از هم باز کرده بود و میگفت: «۵ زار میدی این همه لبو! میخوای بری بلشویک بشی؟» معنای بلشویک را نمیدانستم ولی شاید اولین کلمهی سیاسی بود که یاد گرفتم. بلشویک هم «ل»، هم «ب» و هم «و» لبو را داشت. شاید سرخی و ارزانی لبو در ایران، او را به یاد بلشویک انداخته و داغ دلش را تازه کرده بود. در سلول انفرادی گوهردشت وقتی به گذشته فکر میکردم بارها این صحنه را به خاطر آورده و از ته دل خندیدم. در صحبتهای خانوادگی میشنیدم که پس از بازگشت پدر، بیژن در نامهای او را مورد شماتت قرار داده بود. عموی بیژن، رحمتالله جزنی رئیس سابق انتظامات حزب توده بود که در نوروز ۱۳۳۵ با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شده بود. او پس از ازدواج فرح دیبا با پهلوی دوم، از طریق صفی اصفیا وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه به دربار راه یافت. بعدها فرزند رحمتالله جزنی نزدیک ترین دوست رضا پهلوی شد و بارها از او در فیلمهایی که از زندگی رضا پهلوی تهیه میشد، اسم برده شد. رحمتالله جزنی ترتیب بازگشت پدر بیژن از تبعیدگاه را داده بود. با آنکه شناختی از بیژن نداشتم، اندوهگین شدم. از واقعیت خبر نداشتم. زندگی کاملاً عادی خود را داشتم ولی دلم میخواست بیژن و کسانی که ساواک مدعی شده بود در راه فرار از زندان کشته شدهاند، میتوانستند بگریزند. احساس میکردم به بیژن علاقمندم اما دلیلاش را نمیدانستم.؟
بهار ۵۴
بهمن برادرزادهی سپهبد علی حجت کاشانی رئیس سازمان تربیت بدنی به همراه همسرش کاترین عدل ، دختر پروفسور یحیی عدل (پدر جراحی نوین ایران و رهبر حزب مردم که به تازگی با ایجاد حزب رستاخیز منحل شده بود) در حملهی ساواک و نیروهای اعزامی از سوی ژاندارمری به مزرعهشان در حوالی قزوین کشته شدند. کشته شدن کاترین عدل در روی صندلی چرخدار(پیشتر در سقوط از کوه فلج شده بود) ضمن آن که بیرحمی ساواک را نشان میداد تأثیر به سزایی روی من گذاشت. خودم را به لحاظ عاطفی به آن دو نزدیک احساس میکردم ولی تغییری در زندگیام حاصل نشد. مدتها با اشتیاق موضوع آنها را در روزنامهها و مجلات و همچنین بحثهای خانوادگی دنبال میکردم. به ویژه آنکه یکی دیگر از داییهایم دکتر حسنعلی محققی که سه دوره نماینده مجلس شورای ملی بود هم همکار پروفسور عدل بود و هم در رهبری حزب مردم با او مشارکت داشت.
تابستان ۵۴
داستان ترور مجید شریف واقفی از پرده بیرون افتاد. با تشویش و نگرانی شو تلویزیونی ساواک را دنبال میکردم. سید محسن خاموشی و ... مو به مو چگونگی قتل او و انتقال جنازه به بیابانهای مسگرآباد و آتش زدن آن را تعریف میکردند. مادرم با یادآوری کودکیاش آرام- آرام میگریست و آنها را نفرین میکرد. مجید نوهی عموی مادربزرگم بود. خانهی پدربزرگ مجید، «عمو میزرا حسن» و مادربزرگ مادرم در نطنز یکی بود. بعد از آن که مجید مخفی شده بود، شنیده بودم که به خانوادهاش نامهای نوشته و گفته است که دیگر آنها را نخواهد دید و... درعوالم بچگی همیشه دلم برای عمو «میرزا حسن» به ویژه هنگامی که کنار حوض مینشست تا وضو بگیرد میسوخت که سر پیری از سرنوشت نوهاش که مهندس شده بود خبر ندارد.
مجید را در جای جای خانهی مادربزرگم که خاطرات بسیاری از آن داشتم، میدیدم. یاد یکی دو سال قبل افتادم که در نطنز و در همان خانه در مجلهی جوانان خبر درگیری در یکی از خانههای تیمی را خواندم. همان موقع به یاد نوهی عمو «میرزاحسن» که مجید باشد افتادم که میگفتند به «خرابکاران» پیوسته. من خود مجید را ندیده بودم ولی یادم میآمد که برادرش یک دهه قبل من و برادرم را به همراه مادر، خاله و مادربزرگم به بازدید از شرکت آب تهران برده بود و ما مراحل مختلف تصفیه آب را از نزدیک دیده بودیم. برای همین او را به شکل برادرش برای خودم تجسم میکردم. فکر کردم دیر یا زود نوبت او میرسد و حالا رسیده بود اما نه به دست ساواک بلکه نارفیقان. دادگاه صمدیه لباف و ... و حواشی آن را در روزنامهها میخواندم و جز به جز آن را به خاطر میسپردم.
تیر ۵۵
برای گذراندن تعطیلات تابستان به کاشان رفته بودم که در روزنامه به خبر درگیری خانهی حمید اشرف در خیابان جی تهران برخوردم. چند ماه بعد همراه دوستانم از مقابل آن با ماشین رد شدیم. با تذکر یکی از دوستانم که دانشجو بود متوجه شدم این همان خانهای است که خبرش را در روزنامه خوانده بودم. برای همین در ذهنم برجستگی خاصی یافت. خانه همچنان سوخته و خالی از سکنه بود... بعد از انقلاب دوباره به آنجا رفتم، این بار مرکز پزشکی بود.
.........................
آهسته- آهسته از رژیم شاه، ساواک و شهربانی متنفر میشدم. میفهمیدم که دور و برم چه میگذرد ولی تلاش میکردم از شر آن خلاص شوم؛ نمیخواستم تلاطمی در زندگیام ایجاد شود. با تضاد و کشمکشی درونی مواجه بودم، گویی چیزی در درونم دست بردار نبود. برای همین در امتحان انشاء مطلبی را در مخالفت با «انقلاب سفید» نوشتم و یک نمره بیست از آقای خالصی معلم انشایمان که پیشتر خیلی اذیتاش کرده بودم، گرفتم. کراواتهایی که او استفاده میکرد خیلی پهن بودو تو چشم میزد؛ مبصر کلاس بودم! یک بار تمام بچهها را وادار کردم که سر کلاس او با کراواتهای مسخره حاضر شوند. خودم ۱۰-۱۵ کراوات برده بودم که اگر کسی به توصیهام عمل نکرده باشد بهانه نیاورد که یادش رفته. یکی کراوات را به روی گردنش زده بود، یکی روی پیراهن یقه اسکی، یکی روی کاپشن لی، یکی دکمه کتش را بسته بود و کراوات را روی آن زده بود، یکی طول کراواتش ۵ سانت بود و دیگری طول کراواتش تا سر زانو میرسید و ... هیچ کس اجازه نداشت کراوات درست و حسابی ببندد و به همین خاطر نوعآوریهای زیادی شده بود. صحنهی مضحکی بود، مثل توپ تو مدرسه صدا کرد اما باعث نشد از مبصری بیافتم.
آقای خالصی ابتدا نمره هیجده داده بود. وقتی که گفت انشاء را در کلاس بخوانم و من با آب و تاب آن را خواندم، نظرش عوض شد و آن را تبدیل به بیست کرد و تأکید کرد که اولین نمرهی بیستی است که در عمرش به یک انشاء داده است. معلوم بود نمرهی بیست را به خاطر محتوای انشاء داده بود و نه استحکام آن. فردای آن روز زنده یاد بحری مدیر مدرسه و سپس آقای علیزاده معلم تاریخ و ادبیات مدرسه که بعد از انقلاب متوجه شدم هوادار سازمان پیکار است، مرا به گوشهای خوانده و ضمن این که دستی به سرم کشیدند، مرا مورد تشویق قرار دادند. از هر کس انتظار نوشتن چنین انشایی را داشتند غیر از من. هم کمی شر بودم و هم مرحوم بحری از وضعیت خانوادگیام خبر داشت و لابد به بقیه هم گفته بود.
-------------------------------------------------
در کالیفرنیا با کنفدراسیون، چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق و دیگر گروههای سیاسی ایرانی از نزدیک آشنا شدم. با مذهبی ها به خاطر آن که انجمن اسلامی تحت سیطرهی ابراهیم یزدی و راستها بود میانه خوبی نداشتم و نمیتوانستم یک لحظه خودم را با آنها همراه ببینم. بعد از ضربه ۵۴، مجاهدین فعالیتی در خارج از کشور نداشتند. همه چیز در اختیار کسانی بود که فاجعه ۵۴ را به بار آورده بودند. با هرکس که ضد شاه و سلطنت بود همراه بودم ولی بیشتر با بخش «احیا» که یکی از گرایشهای اصلی کنفدراسیون بود کار میکردم. دلیل اصلیاش این بود که آنها دور و برم بیشتر بودند. بارها نوار «سال ۵۰» را که از تولیدات کنفدراسیون بود و از طریق هواداران چریکها دریافت کرده بودم، گوش کردم. تقریباً آن را از حفظ بودم. نوار چیزی نبود جز یادآوری بخشی از خاطرات کودکی و نوجوانیام. سال ۵۰ «سالی که زنگ خون به صدا در آمد و طوفان شکوفه داد». قبلاً درمورد عکس چریکها که دیوارهای شهر را پوشانده بود و رژیم پهلوی برای سرشان جایزه تعیین کرده بود چیزهایی شنیده بودم و حالا با نام و زندگینامه آنها آشنا میشدم. ساکنین خانهی خیابان جی را میشناختم و ...
شهدای سیاهکل، مسعود احمدزاده، عباس مفتاحی، امیرپرویز پویان و... در زندگیام وارد شده بودند و راهی گریز ناپذیر را پیش پایم میگشودند. انقلاب که پیروز شد هوادار مجاهدین بودم ولی همچنان به سیاهکل، احمدزادهها، مفتاحیها، بیژن جزنی، حمید اشرف و ... عشق میورزدیم. و بعدها در طول دوران زندانم نیز یادشان را همیشه با خود داشتم. آنها به نوعی با کودکی من گره خورده بودند و یکی از انگیزههای مبارزاتی من بودند. برای من سفر به اردیبل و آشنایی با سیاهکل همچنان ادامه داشت.
امروز سی و پنج سال از روزی که مسعود احمد زاده، عباس مفتاحی، مجید احمدزاده، اسدالله مفتاحی، حمید توکلی و غلامرضا گلوی جاودانه شدند، میگذرد. و ما همچنان به دنبال دست یابی به آرمانهای انسانی آنها هستیم.
سرگذشت یک ترانه
هر بار که مینا اسدی را میدیدم و یا تلفنی صحبت میکردیم بعد از کلی درد دل و خون دل خوردن یک راست بحث کشیده میشد به شعرها و ترانههایی که مینا سروده بود و من آنها را با صدای خوانندگان معروف کشورمان شنیده بودم. هرگاه مینا شعری را یادآوری میکرد، ضمن آن که آهنگش را به خاطر میآوردم کمی از آن ترانه را همراه او زمزمه میکردم. ترانههایی که با صدای گیتی، هایده، داریوش، ابی، اونیک، رامش، نوشآفرین و ... به گنجینهی هنری کشورمان افزوده شده بود. اما در این میان ترانهی «تو بارونی، تو آفتابی» که رامش در سال ۵۱ خوانده بود مرا بیشتر به خود جلب میکرد. چرا که داستان نسل ما بود و نسل پیشتر ما و داستان نسل بعد ما و نسل بعد از آن. سرگذشت غمانگیز انسانهایی که همچنان برای روزهای آفتابی میگریند.
مینا با چه حسرت و در عین حال شور و شوقی برایم تعریف میکرد که انگیزه سرودن شعر چیزی نبود به جز دیدن عکس چریکهای قدایی بر روی دیوارهای شهر و تعیین جایزه از سوی ساواک برای دستگیری آنها و آشنایی قبلی او با عباس و اسدالله مفتاحی که همشهری و هم مدرسهای و همبازی برادرهای او بودند. میگفت: «روزها در خیابانها نگران راه میرفتم و این طرف و آن طرف را نگاه میکردم به این امید که دیگر بار آنها را ببینم.» آرزویی که برآورده نشد و برای همین داغش به دل مینا ماند و این داغ در «تو بارونی، تو آفتابی» به شکل زیبایی سر باز کرد.
نطقهی ترانه «تو بارونی، تو آفتابی» با یاد و خاطرهی مفتاحیها و سیاهکل در ذهن مینا بسته شده بود، و برای من هم سیاهکل، مفتاحیها، احمدزادهها، فرسیو، آشنایی با نام و چهرهی اویسی و ... نقطهی آغاز بود. در این شعر سرگذشت خودم را نیز میدیدم. سرگذشت من با سرگذشت این ترانه آغاز شده بود و هر دو یک راه را پیموده بودیم.
شور وعلاقه مینا به مفتاحیها انگیزهای شد تا «تو بارونی، تو آفتابی» سروده شود. شعر در سال ۵۱ برای اولین بار با آهنگ اسفندیار منفردزاده و صدای رامش در برنامه «صبح جمعه با شما» پخش شد. قرار بود عصر همان روز ضبط تلویزیونی آن که از قبل آماده شده بود در شوی پر طرفدار «چشمک» از تلویزیون پخش شود. اما آهنگ به دستور ساواک اجازه پخش در «چشمک» را نیافت و صفحههای گرامافون آن نیز که از قبل پر شده بود تا سه سال و نیم بعد که آبها از آسیاب افتاد در توقیف ساواک ماند و به این ترتیب یکی از پرشورترین ترانههای ایرانی در پردهی محاق افتاد. خود شعر هم که قرار بود در مجموعه شعر «من به انگشتر میگویم بند...» منتشر شود، علیرغم اعلام آن در جراید، انتشار نیافت تا این که ۱۶ سال بعد در لندن برای اولین بار منتشر شد.
«تو بارونی، تو آفتابی» سرگذشت من است، برای همین در بارهاش مینویسم.
«تو بارونی، تو آفتابی»
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.»
مفتاحیها بارانی بودند که باریدند و باغمان کردند. آفتابی بودند که تابیدند و داغمان کردند.
«تو میتونی با یک نگاه، دلها رو بیتاب بکنی
هزار هزار ستاره رو، از خجالت آب بکنی
کویر خشک و تشنه رو، سیراب سیراب بکنی»
مفتاحی ها و ... «چشم و چراغ مردم» بودند. هزار دل با یک نگاهشان در تاب افتاد و بیتاب شد. هزار ستاره از خجالت فروغشان روی، در دیوار آورد. آنچنان که حافظ پیشتر گفته بود: «فروغ ماه میدیدم زبام قصر او روشن/ که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد.» آنها بارانی بودند که کویر خشک و تشنه را سیراب کردند.
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
روز و شب زنجیریا، آفتاب و مهتاب نداره
چشمهی چشما به خدا خشکیده و آب نداره
دلی که منتظر باشه، خواب نداره، خواب نداره»
مفتاحیها و ... بارانی بودند که به چشمههای خشکیده باریدند. «چشم و چراغی» بودند که با حضورشان روز و شب زنجیریا را روشن کردند. دلداری بودند که خواب از چشمان منتظر ربودند.
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
تو میتونی کلید باشی ، ققل درا رو باز کنی
پاهای پینه بسته رو، از زنجیرا جدا کنی
تو میتونی برکه ها رو ، دریا کنی، دریا کنی»
«مفتاحی»ها چنان که از اسمشان پیداست، «کلید»ی بودند که با آن قفل درها باز شد و زنجیرها از پاهای پینه بسته جدا شد. اما...
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
تو میتونی اگه بخوای، قیامتی به پا کنی
کبوترای خسته رو، از قفسها رها کنی
تو میتونی دیو شبو، رسوا کنی، رسوا کنی»
قیامت به پا شد، قیامتی که بر کاکل آن مفتاحیها نشسته بودند، کبوترهای خسته از قفس رها شدند، دیو شب رسوا شد اما ...
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.»
اما ما دوباره به زنجیر رفتیم، کبوترهای خسته به قفس بازگشتند، چشمههای چشمامان دوباره خشکید و ...
اما ما هنوز چون دلی منتظر که «خواب نداره، خواب نداره»، منتظر باریدن دوبارهی آنهائیم، ما هنوز چشمانتظار رسیدن دلداریم.
مینا در تب و تاب آماده کردن ترانهی «آهای جوون» بود؛ شعراش را او سروده بودقرار بود محمد شمس آهنگش را بسازد و داریوش آن را بخواند. هر وقت که مینشستیم با ذوق و شوق زیر لب آهنگ آن را زمزمه میکرد و نوید درآمدنش را میداد. آن روزها حالت مادری را داشت که جنینی را در رحم حمل میکند و تولدش را با اشتیاق لحظهشماری میکند. از انگیزهاش در مورد سرودن شعر میگفت. نطفهی آن در ۱۸ تیر بسته شده بود. چرا که او میشنید دوباره در کوجههای شهر «صدای سرخی» پیچیده. صدایی که صدای «مفتاحیها» را به یاد او میآورد. مینا صدا را خطاب قرار داده بود چرا که معتقد بود اوست که میتواند «یک شعر تازه تر بگه».
در این شعر هم مینا مثل «تو بارونی، تو آفتابی»، «از شور و شوق باغها» و «از دیدههای تر» میگوید. او از «چشم و چراغ مردم» میخواهد که «از نو پا» شود. قبلاً در شعر «تو بارونی، تو آفتابی» گفته بود: «تو میتونی اگه بخوای، قیامتی به پا کنی» و دوباره همان را تکرار میکند: «هو کُن ها کُن، قیامتی بپا کن». مثل این که بغض «تو بارونی، تو آفتابی» پس از گذشت سه دهه در گلوی مینا گیر کرده و برای او زخم مفتاحیها هنوز تازه است، و برای همین تلاش میکند دوباره «چشم و چراغ مردم» را در «آهای جوون» جاری کند. حضور مفتاحیها را با تکرار دو قسمت از شعر «تو بارونی، تو آفتابی» در «آهای جوون» میشود به روشنی دید.
«تو می تونی کلید باشی، قفل درا رو وا کنی
دستهای پینه بسته رو از زنجیرا جدا کنی
تو می تونی دیو شبو رسوا کنی رسوا کنی»
و
«تو می تونی اگه بخوای قیامتی بپا کنی
کبوترای خسته رو از قفسا رها کنی
تو می تونی برکه ها رو دریا کنی دریا کنی»
آهای جوون ادامهی «تو بارونی، تو آفتابی» و ادامهی سرگذشت چندین نسل در کشور ماست. نسلهایی که همه چیزشان را به یغما بردهاند، حتا تاریخ و حافظهی تاریخیشان را.
برای من که میدانم «تو بارونی، تو آفتابی» چگونه به دنیا آمد و چگونه «آهای جوون» شد، سخت است که میبینم کلیپ این ترانه در تلویزیونهای ماهوارهای و بر روی اینترنت با عکسهایی از «پهلوی»ها، همانهایی که مفتاحیها و احمدزادهها را به جوخهی اعدام سپردند، پخش میشود. و در کلیپی که روی این ترانه گذاشته شده به جای احمدزادهها و مفتاحیها که «چشم و چراغ مردم» بودند، پهلوی دوم «قهرمان گذشته» مردم ایران و رضا پهلوی «قهرمان آینده مردم» ایران معرفی میشوند.
و سی دی آن با عکس آرامگاه کورش کبیر، انتشار مییابد. نه این که ضدیتی با کورش و تاریخ کشورمان داشته باشم، اتفاقاً درجای خود قدر او را نیز میدانم. اما آخر این شعر ربطی به کورش ندارد. دلم میسوزد برای همه چیزهای خوب، برای مینا که میدانم چقدر در این مورد حرص و جوش خورد ولی چه میشود کرد در زمانهی پر نیرنگی به سر میبریم.
شاید سرگذشت این ترانه، سرگذشت مشترک خیلیهای دیگر هم باشد. خواستم در سالگرد به خاک افتادن قامت رعنای مفتاحیها و احمدزادهها احساسم را با شما تقسیم کنم. و با همدیگر «آهای جوون» و «تو بارونی، تو آفتابی» را به یاد آنها که باغمان کردند و داغشان همچنان بر دلمان است، زمزمه کنیم. میخواستم بگویم حالا که «قلب گرم آنها را خاک سرد» قطعهی ۳۳ بهشت زهرا، ۳۵ سال است که در خود فشرده، و بدن شرحه شرحه شدهی آنها این «حجم سنگین» را تحمل کرده، اجازه ندهیم سرودهای که در آن، یاد آنها گرامی داشته شده، دستخوش سوءاستفادهی دشمنانشان قرار گیرد. یادشان گرامی باد.
در زیر میتوانید لینک آهای جوون را گوش کنید:
در زیر لینک زیر میتوانید آهنگ تو بارونی تو آفتابی بشنوید:
ایرج مصداقی
۱۰اسفند ۱۳۸۵
Irajmesdaghi@yahoo.com