ایرج مصداقی  
تماس
زندگینامه
از سایت‌های دیگر
مقاله
گفت‌وگو
صفحه‌ی نخست


«چه بی ثمر به در می‌کوبم» نگاهی به چند شعر نصیر نصیری

ایرج مصداقی

پیشتر در دو مقاله جداگانه یاد نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد را گرامی داشتم.

 
 
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-72168.html
 
در این نوشته قصد تفسیر شعر و نگاه نصیر نصیری را ندارم بلکه می‌کوشم خوانندگان را با فضای ذهنی نصیر آشنا کنم.
 
او معتقد بود شعر بایستی ساده باشد و به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار کند. در شعر او عمیق‌ترین مفاهیم در ساده‌ترین کلمات بیان می‌شوند.
 
درک عمیق زیبا نیست/ آن‌چه می‌شنوی / بانگ هنگ هماهنگ آهنگی‌ست / که به وسعت گوش‌های تو می‌رسد/ و در بی زمانی می‌میرد/ در تشریح زیبایی شاپرک‌ها/ به کرم کوچک حقیری می‌رسیم / و در ترکیب قله‌ها/ غبارهایی بی‌سخن کنار هم نشسته‌اند.
 
و در «پرنده‌ای ساده»: تعریف جدیدی از سادگی و پیچیدگی می‌دهد:
 
در پرواز پرنده تردید نیست/ همه‌ی ترسم از آسمان ساده‌ای‌ست/ که با لکه‌ای ابر پیچیده می‌شود/ با این همه، می‌دانم/ پرنده‌ای که هزار آینه/ روبروی پلنگان نهاده است/ این آسمان مه گرفته را ساده می‌کند.
 
و در شعر «شکل»، جهان را در اشکالی ساده می‌سراید:‌
 
«در جهان شکل‌ها تنها شکل بی‌شکل مرگ بود / که به شکل هیچ شکلی نبود/ نگاه کن که اسب باد به شکل دشت
آرام پرسه می‌زند / و به شکل پنجره به اتاق من می‌آید/ و هم شکل خاطرات گیسوت پریشان می‌شود/ اندوه به شکل دل من شکل می‌گیرد/وقتی باران هم شکل عریانی توست/ و کوله‌بار رنجت به شکل شانه‌ی پریشانی توست/ گنج به شکل ویرانه / دیوانه، به شکل اندیشه‌ی خویش است/ خاک، دانه را در پناه خویش شکل می‌دهد/آن چنان که چشم‌هایت هر شب/ دو مرواریدش را به شکل کاسه‌ی چشمت پنهان می‌سازد/بیکران‌ترین دریا، در کاسه‌ی چشمانت / به شکل چند قطره اشک می‌شود/ ابر به شکل دریاست/ وقتی آسمان فکرش، باران‌زاست/ دریا، به شکل قطره‌هاست/ وقتی با آفتاب ترکیب می‌شود/ آتش، به شکل هیمه می‌سوزد و تذهیب می‌شود/ هیمه، هم شکل آتش است چون می‌سازد/ کوه، به شکل سنگریزه/ سنگریزه‌ها، هم شکل کوهند/ عابران کوچه‌گرد، به شکل اندوهند/ وقتی ابری و مه‌گرفته می‌خوانند/ قایق‌رانان، هم شکل رویای لغزان خویش/ به ماهی شکل می‌دهند/ و دست‌های کوچکت به شکل سیبی به چیدن می‌اندیشند/ گام‌هایت به شکل دونده‌ای / آن‌سوی هستی را در ذهن خویش شکل می‌دهند/ در چشم‌هایت دو چلچله هم شکل نرگسند/ چشم‌های نرگست به شکل دو چلچله/ به آسمان آبی می‌پرند/ و آسمان، لبریز شکل چلچله‌هاست/ پنجره، به شکل منظره‌ای‌ست که می‌بینی / و زندگی به شکل لحظه‌ای‌ست/ که در آخرین دقیقه/ از شاخه‌ی مرگ می‌چینی»
 
نصیر در یک دوره، صمیمی‌ترین دوست من در زندان و بعدها در بیرون از زندان بود . با آن که معتقد بود من بهتر از هرکس دیگری او را می‌شناسم و با زوایای روحی‌اش آشنا هستم با این حال به درستی اذعان داشت که به لحاظ شخصیتی من و او کاملاً متفاوتیم.
برخلاف من روح حساس او دوری را دوام نمی‌آورد. وقتی در سال ۶۹ به بند دیگری منتقل شدم در شعر «غربت» سرود:
 
اگر چه بی‌کلام/ نشسته‌ام جایی میان غربتی غریب/ تو ترانه باش/ شعری برای حزن قمریان بخوان/ گوش‌های من
در سردابه‌های سکوت، مرده‌اند/ اگر چه آرام/ ماهتاب، بر شقیقه رنگ می‌زند/ تو تازه باش/ و از ترانه برای زندگی بگو/ پنجره‌های مرا، بادها برده‌اند/ اگر چه زخم‌هام/ گل می‌کنند هر صبح و شام/ تو با انگشتان آب/ زخم عاشقان را بشو/ زخم‌های مرا / نمکزارها شسته‌اند/ اگر چه طبال‌هام، در سینه خسته می‌زنند/ تو پر باز کن/ به آفتابگردان دست بکش/ رودهای روح من/ در آتش، خفته‌اند/ اگر چه تنهام/ بی‌تو، خطی ناخوانام/ تو، به آفتاب بیاندیش/ پلنگان زخمی، تنها می‌میرند.
 
سرگشته بود و به دنبال انسان می‌گشت: ‌
 
آموخته‌ام /که کولی‌گونه / کوله‌‌ی پوچی به دوش بگذارم / و از کوچه‌های باد / مثل قاصدکی مثلاً آزاد/ فریاد را رها کنم از پنجره نای، آی / و بگردم به جستجوی دری / با کوبه‌ی دلم بر آن بکوبم/ و بگویم آن‌جا/ آیا هنوز/ مجسمه‌ی انسان برپاست/ هنوز، کلیدی در قفلی می‌چرخد/ هنوز معنی ماه زیباست/ و مثل بادی که به کوه می‌کوبد و باز می‌گردد / باز گردم و چون ابر گریه کنم
 
در شعر «من و ماه» سرگشتگی‌ بی‌پایانش را بهتر نشان می‌دهد
 
ای ماه، سرگشتگی من و تو را پایانی نیست/ اگر باد روزی در سکون زمان آشیانه می‌یابد/ اگر کولیان، درون کومه رنج خویش/ شبی در مرگ یا زندگی می‌خسبند/ سرگشتگی من و تو را ای ماه / در این میهمان‌خانه‌ سامانی نیست....»
 
در شعر«شناسایی» تأکید می‌کند:
من ساکن سراب نیستم/ آن‌که چاه زخم مرا دیده است/ آوای آبی‌رنگ مرا شنیده است
 
و «درگیری» او از نوع درگیری‌های مرسوم نبود:
 
همیشه درگیرم/ نه چون بادی / درگیر کوچه‌های بیهودگی/ و نه چون سنگ/ که بی‌اندوهی دلتنگ / افتاده در مسیر آسودگی/ هزار سال، نه / بیشتر از هزار سال می‌شود که من / بی جان و تن/ درگیر آتشم و آفتاب/ تا یک قطره آب
تنها یک قطره آب را / بکارم در نگاه باکره‌ی خورشید/ با آن‌که زندگیم گورستان لبخند بود و امید/ پیش پیراهنم/ حریر عاطفه، پوستین پوسیده‌ای‌ست/ با این همه / بیشتر از ماهیان هفت دریای نیلی / یا عصای شکسته‌ای/ اسیر پای پیری
درگیرم/ همیشه درگیرم/ با آینه و مهتاب/ تا آن طلای ناب را / درونشان ببینم/ و آنگاه آرام، در دستان کوچکت بمیرم
 
و در ادامه این سرگشتگی از چیرگی و غلبه دو حقیقت می‌گوید:‌
مغلوب دو حقیقتم/ یکی آوای نی نیلگونی/ از نای نیلوفری/ که هم‌رنگ و هم‌آهنگ با آن نسیم/ سر به شانه‌ی نیستان دور گرفته است/ و موزون و ساده دل/ دریایی و دریایی با زمزمه می‌گرید/ و مرا اسیر پنجه‌ی خوش آهنگی می‌کند/ که چنگ می‌زند به چنگ رگم/ و پیراهن سرخ آهنگ را / می‌پوشاند بر تنم/ و دیگر های‌های سرخ تو / که سبز سبز بر اندیشه می‌نشینی / و حرفی از ابر و برکه و فریاد / از جستجوی جاوید باد می‌زنی.
 
در «سینه سرخ» تفسیر دیگری از عناصر چهارگانه طبیعت، «آب»، «باد»، «خاک» و «آتش» به دست می‌‌دهد و به «انسان» می‌رسد:
 
«یک خاک خوب، خاکی‌ست که بر آن/ باران باریده باشد/ گلبرگ‌هایش نه با آفتاب/ با آهنگ باران برویند/ و در افقش خانه‌ای‌ باشد/ تا انسان در آن بنشیند/ و رقص قاصدکی در باد را بنگرد
یک باد خوب، بادی‌ست/ که جمع گلبرگ‌ها را پریشان نمی‌کند/ گیسوان پریشان را جمع می‌کند/ و انسان گمشده در دشت تشنگی را/ بر بال‌هایش به شهر آب‌ها می‌برد
یک دریای خوب/ دریای آرامی‌ست/ که پر از نیلوفر باشد/ پاکیش، آینه و مرواریدش/ نگین چشم انسان باشد/ و آتش اندوه او را / در موج‌های خویش غرق کند»
یک آتش خوب/ آتشی‌ست که در تاریکی و زیر باران/ از خاکستر بیرون باشد/ خانه‌اش در رگ انسان باشد / و هیمه‌های او را روشن سازد
یک انسان خوب/ کسی‌ست که چشمانش را بسته‌اند/ تا آفتاب را نبیند/ و نمی‌دانند که چراغ خورشید را/ او روشن می‌سازد/ ساکن کوچه‌ی زنجیرهاست و مثل کور/ و دستش را گرفته‌اند و می‌برند دور/ و او در طوفان خاک و باد
بر دریای آتش می‌ایستد و فریاد می‌زند، نه/ و مثل پرنده‌ای سینه‌سرخ، به خاک می‌افتد/ به خاک افتاده‌ای، ای سینه‌سرخ
با یک سینه سرخ و با یک سینه سرب»
 
وقتی «سراب» و «آب» را تعریف می‌کند، درک متفاوتی از آن‌چه می‌شناسیم به دست می‌دهد:‌
 
بین سراب و آب فرقی نیست/ قایق شکسته‌ی تشنه را / سرابی دریایی / در امواج خویش غرق می‌کند/ و آن که کنار چشمه‌هاست/ در سراب زیبایی آب می‌میرد/ با اسبی از خیال/ بر موج‌های شیشه‌ایش می‌دود/ و خود را از آب وهم تر می‌کند/ و زندگیش در این منظومه‌ی زیبا سر می‌شود
گل‌های کاغذین را / آن که به جستجوی باغ است می‌فهمد/ از عطرش مست می‌شود و در خواهش بیکرانه با همه‌ی هستی/ بر او دست می‌کشد/ و گنج رنگ خوش‌آهنگ را در ورق پاره‌ای می‌بیند
گل‌های آتشین را / تنها / آنان‌که از نژاد ققنوسند درک می‌کنند/ در هوایش که چون شراره‌ای سرکش است/ تمام هستی را هم رنگ مرگ می‌کنند/ سرخی شعله را گلبرگ می‌کنند/ آن‌چه می‌جوییم / زاده‌ی راهی‌ست که می‌پوئیم
 
و در شعر «نامه‌ای به دوست» توانستن را تعریف می‌کند
 
 «.../ چگونه آن دانه‌ی کوچکی / که در دهان گنجشککی می‌میرد/ خود سینه سنگین سنگ را می‌شکافد/ و به گونه خورشید دست می‌کشد/ ... بگو، آیا از یاد رفتن / مثل آن دانه‌ی کوچک / در چینه‌دان یک مرغ/ همان پیوند با پرواز نیست/ اصلاً دانه خود پرواز نیست
 
 
او مرگ را «شکیبایی» تفسیر می‌کند:
مرگ یعنی شکیبایی/ هر دونده‌ای در شکیبایی دویدنش/ روزی به انتهای زمان می‌رسد/ ستاره آن‌چنان صبور سوسو می‌زند/ تا یک لحظه‌ی سپید، هستی‌اش را بگیرد/ و دریا آن‌چنان پا برجا می‌ماند/ تا روزی شعله بگیرد.
 
و در شعر «جنگ زندگی» درک نویی را از زندگی ارائه می‌دهد:‌
گاهی زندگی قصه‌ای‌ست / که قصه‌خوانی پیر آن را / با ساز کهنه‌ای در گذرگاه جهان می‌خواند/ گاهی قایق شکسته‌ای‌ست/ که با خشمی جانفرسای بر سینه‌ی دریاها می‌راند
چیز عجیبی در کوله‌بار زندگی نیست/ سرخی گونه‌ات به هنگام شرم / و سرخی شقایقی به هنگام خون / هر دو همرنگ زندگی‌ست
پرنده‌ای که می‌پرد / مثل زندگی‌ست/ چون به خاک می‌افتد باز زندگی‌ست /و آنگاه که می‌میرد روح سرخش/ همرنگ زندگی‌ست
مثل نهال تازه‌ رو/ هر صبح شاخک نازکی بر تو می‌روید/ روزی درخت می‌شوی / نهال و درخت هم مثل زندگی‌ست
مثل شهاب کوچکی / به سینه شب چنگ می‌زنی / جنگ شهاب و شب هم / جنگ زندگی‌ست
 
در شعر «نیاز»، عشق را دیگرگونه معنا می‌کند
 
عاشقان گریسته‌اند/ من اما / عاشقانه زیسته‌ام
موج‌ها/ زاده اوج و فرود خویش نیستند /آنان /خاشاکی در تهاجم بادند
رودها/ بر بستر اراده‌ی سنگین خویش نیست/ که تا به دریا می‌دوند / آنان در تهاجم تنهایی / به دریا می‌خندند
دریا / غنی نیست / یک جهان آفتابی / آفت جان دریاهاست / و تو، از جان عشق زاده نگشته‌ای / تو را، نیاز همزاد تا بازار معشوق برده است
 
و در شعر «سیاست»، از تلاش خود برای تغییر جهان می‌گوید:‌
شکل‌ها از هندسه خویش بیرون‌اند/ من چه بیهوده به جهان نظم می‌دهم
با خودکاری که خود / در دلش «آشوب شبنم» است/ معناها / از خانه خارجند/ من چه بی ثمر به در می‌کوبم
 
ایرج مصداقی
 
۱ فوریه ۲۰۱۶

منبع: ایرج مصداقی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

facebook Yahoo Google Twitter Delicious دنباله بالاترین

   

نسخه‌ی چاپی  


irajmesdaghi@gmail.com    | | IRAJ MESDAGHI 2007  ©