«ترانه نگو
بنفش،
بنفشه رسته بر گلو
لولی نگو،
شقایق
شکفته بر ستیغ کوه
و نگاه،
نه ماه،
جادو بگو. »
حجت زمانی نیز به خیل جاودانه فروغها پیوست و گوهری دیگر به دامان گوهردشت فروغلتید. گویی همین دیروز بود، چقدر بچهها، همانها که امروز در میان ما نیستند و با یادشان دلمان گُر میگیرد، کتک خوردند به خاطر این که رجاییشهر را «گوهردشت» مینامیدند و بر آن پای میفشردند. آنان «باغ این دشت را با خون خویش از گِل گوهر پر کردند» و امروز حجت که از همان «جوهر» است، دوباره چنان کرد.
نگاهی به پشت سر، نگاهی به پیش رو، ما را بر آن میدارد که دگر بار بانگ برآوریم که: «چه شکوهی دارد جان نامیرای دریاها! هر چه از آبش مینوشند هر چه از ماهیش میگیرند باز دریا آبیست باز لبریز ماهیست!» حجت «بنفشه بر گلو» به پیشواز بهار رفت تا با سری برافراشته دوباره بخوانیم: «چه راز شیرینیست در سرسبزیما! هرچه خزان سبزمان را میگیرد باز سرسبزیم هر چه تاریکی از ما ستاره میچیند باز هر شب بر شاخه گل داریم چه شکوهی دارد راز سرسبزی و سرشاری ما» اما دور نیست روزی که از «آب، آتش جوشد.» ایرج مصداقی اشعار مورد استفاده در این نوشته از سرودههای زندان است که به مناسبتهای مختلف سروده شده و من فرصت و امکان به خاطر سپردن آنها را یافتم.