مرچان عزیزم! چقدر دلم میخواست تو را دوباره بر صحنه ببینم؟ این احساس رو از دوران زندان با خودم همراه دارم. آخه من و تو سرنوشت یکسانی داشتیم و مدتی همخانه بودیم. میدونم«چقدر دلت میخواد بهار بیاد، شکوفه ها به بار بیاد» اما بهار که بی بلبل نمیشه، بهار که بی چه چه بلبل نمیشه! حالا که بلبل اومده، فکر بهار هم میکنیم، مطمئنم، بهار هم، فکر ماها رو میکنه! چقدر دلم میخواست دوباره بخونی، تا داغ دل لاجوردی و مجید قدوسی رو زنده کنی. یادته آن روزها که تو رو تو قفس انداخته بودن و پرهات رو کشیده بودن. میدونم امروز از چی فریاد میزنی. برای همینه که صدای تو مرا به عزیزترین کسانم پیوند میده، همراه صدای تو به اوج میرم. آخه تو صدای در خاک شدگانی، صدای تو «آرامبخش دلهای دلاوران قبیله است». صدای تو آبی به روی آتشه. بمون و باز هم بخون. به کوری چشم همه اونایی که نمیخواستن تو دوباره بخونی. «چنینی تو، شکوهمندی» تو را به یاد میآورم، نه امروز، که از آن روز که در غل و زنجیر اوین، آن دم که در باور لاجوردی و مجید قدوسی در خاک نشسته بودی و در باور ما در اوج بودی. عزیزم، خواستم بگویم تو «سرسبز و خوش رنگ و برومندی» نه از امروز که از آن روز. سال ۶۳ بود و من در قزلحصار محبوس. دوست صمیمی و دلنبدم، احمدرضا محمدی مطهری با شور و حرارت عجیبی از مصاحبهای که در اوین، برای آزادی داشتی و آن روزها معمول بود، برایم تعریف میکرد. نمی دونی احمدرضا که از نزدیک شاهد آن مصاحبه بود با چه غروری از پاسخهای فروتنانه تو که با از خود گذشتگی توأم بود در برابر پرسش های وقیحانه مجید قدوسی، سخن میگفت؟ ارزش کار آن روز تو را وقتی که تحت فشار بودی و دائم به اعدام تهدیدات میکردند، کسانی میدانند که آن روزها در اوین گرفتار بودند. روزهای وحشت و اضطراب، روزهای مرگ و خون و شکنجه سالهای ۶۰-۶۲. روزهایی که مصیبت از در و دیوار میبارید. از آن وقت بود که با تو، دوباره آشنا شدم. از همان موقع میدانستم که با «درد مردم عجینی» و فریادی وفریادی و فریادی. امروز دیگر احمدرضا نیست، گلی بود که پژمرد، اما میدانم دوباره میخندد. بقیه بچههایی هم که نیستند، میخندند. دنیا رو چه دیدی، شاید اون ها هم یک جایی کنار صحنه نشسته بودن. عزیزم! تو بخشی از خاطرات زندانم بودی که میبایستی در «نه زیستن ، نه مرگ» می آمد. اما مثل خیلی چیزهای دیگر دچار خود سانسوری شد. آن موقع هنوز مطمئن نبودم ایران رو ترک کرده باشی و نگران سرنوشت تو بودم. از آن روز که بعد از کلنجارهای بسیار بالاخره تصمیم گرفتم بخش کوتاهی را که به تو اختصاص داشت، حذف کنم، این چند خط مثل استخوانی بیخ گلویم گیر کرده بود. آنقدر گیر کرده بود که یک بار دوست عزیزم «مینا» و دو مرتبه خودم بهت گفتیم. آن وقت هنوز روی صحنه هم نیامده بودی. بازهم دلم رضا نداد تا چاپ بعدی «نه زیستن نه مرگ» صبر کنم. چقدر دلم میخواست نام تو در آن کتاب میبود؟ چقدر دلم میخواست آن بخش را حذف نمیکردم که نوشته بودم تو یکی از انگیزههای من برای کشیدن زندان بودی. باور کن راست میگم. با بیان صادقانه انگیزههایم میخواستم کلیشههای رایج خاطره نویسی در مورد زندان را بشکنم و تو یکی از آن انگیزه ها بودی. باورش برای خیلیها سخت است اما من با تو و از تو به حقانیت راهم و مبارزهام میرسیدم! آنها که حوصله نشستن پای خاطراتم را داشتهاند بارها نام تو را از زبان من شنیدهاند. وقتی بر سر دوراهی تصمیم گیری میماندنم، باز به فکر تو میافتادم. میدونستم تو هم در زندگی و به ویژه به هنگام انتخاب مبارزه، بر سر این دوراهی ها گیر کردی. حتی وقتی بر سال ۶۸ بر روی جان خود و خانوادهام قمار میکردم، بازهم در کنار بسیاری چیزهای دیگر به تو فکر میکردم. بدون بیان آنها «نه زیستن نه مرگ» چیزی کم دارد. چقدر دلم میخواست بگویم در سال ۶۶ و ۶۷ وقتی انفرادی بودم، به تو و آنچه که احمدرضا از مصاحبهات تعریف کرده بود، میاندیشیدم. راستی تا یادم نرفته بگم در دوران قتلعامها در راهرو مرگ هم به فکرت افتاده بودم، وقتی بچهها رو به صف میکردند و برای اعدام میبردند، آنها رو از زیر چشم بند تا آخرین لحظه دنبال میکردم، لابد خودت در کتاب خواندهای. دژخیمان چراغهای انتهای راهروی مرگ را خاموش کرده بودند، بچهها گویی در مه و غبار گم میشدند. آن وقت همراه تو آهنگی رو که سالها پیش خونده بودی زیر لب زمزمه میکردم «اونی که میخواستی تو غُبارا گم شد، مرغی شد و پشت حصارا گم شد». آن وقت چشمام زیر چشم بند از اشک پر میشدند. نمیدونی چقدر دلم میخواست دوباره بخونی. نمیدونی چقدر خوشحالم که در انفرادی و راهرو مرگ به یادت بودم. دلت شاد و لبت خندان. دوستدار تو ایرج مصداقی