ایرج مصداقی  
تماس
زندگینامه
از سایت‌های دیگر
مقاله
گفت‌وگو
صفحه‌ی نخست


۱۹ بهمن شکوه یک مقاومت؛ غم و اندوه غریبانه‌ی زندانیان

ایرج مصداقی

منصور حلاج آن نهنگ دریا
کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرده جدا
روزی که اناالحق به زبان می‌آورد
 منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
ابوسعید ابوالخیر

  

۱

بهمن، ماهی که خون از آن میبارد. خون پاک‌‌ترین فرزندان وطن در طول پنج دهه، در این ماه به هم گره خورده است: خون دکتر تقی ارانی، خون شهدای سیاهکل، خون خسرو گلسرخی و کرامت‌ دانشیان، خون شهیدان ۲۹ بهمن تبریز، خون شهدای ۲۱ و ۲۲ بهمن ۵۷، خون سربدارانِ جنگل‌های آمل و خونی که درصبحگاه ۱۹ بهمن به رود خروشان بهمن پیوست.[1] [1] 

دوشنبه ۱۹ بهمن ساعت سه بعد از ظهر شاه‌ محمدی، پاسدار بند که ریشی حنا بسته و دندان‌های طلایی داشت، مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زیر هشت برده شدم. در راه صدای خنده و قهقهه‌ی پاسداران می‌آمد. آنان مرا سرخوشانه به این سو و آن سو پرتاب می‌کردند. ناگاه سرم به تیزی یک در نیمه باز خورد و بر جایم میخ‌کوب شدم. از شدت درد گویی دنیا دور سرم می‌چرخید. شیشه ساعتم نیز شکست. برای مدتی تعادلم را از دست دادم. دوباره مرا به رفتن واداشتند. گفتند: چیزی نیست بزرگ میشی یادت میره. دوباره شروع کردند به خندیدن و ریسه رفتن: می‌خواد بره مهمونی! حرکات و رفتارشان معمولی نبود، بسیار شک برانگیز بود. با وجود این، برای  چند لحظه‌ای آن قدر سرم درد گرفت که  دیگر توجهی به آن‌ها نداشتم. به طبقه‌ی زیرین برده شدم. کنار درب ساختمان ۲۰۹ توقف کردیم. من متهم ۲۰۹ نبودم. دلیل کارشان را نمی‌توانستم حدس بزنم. در کنار در ۲۰۹، بهداری اوین قرار داشت. دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده درحالی که دست‌هایش را به دو طرف درگاه تکیه داده بود، رو کرد به شاه‌ محمدی و گفت: چه اتفاقی برایش افتاده؟ بیاورش تا سرش را پانسمان کنم. چشم‌بندم خونی شده بود و چون سفید رنگ بود، از دور نیز مشخص بود. شاه‌ محمدی گفت: لازم نیست الان بر می‌گردد، کار مهمی ندارد. تعجب کردم، اما چیزی نگفتم. شاه ‌محمدی هم‌چنان تلاش می‌کرد تا با دادن توضیح از طریق آیفون، مسئول انتظامات داخلی ۲۰۹ را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا به همراه یک زندانی دیگر به آن‌جا ببرد، ولی توفیقی نیافت.

ما را از محوطه بیرون برد و در کنار یک تریلر که بار اسفناج و سبزی روی آن بود و برای تحویل به آشپزخانه در آن‌جا ایستاده بود، متوقف شدیم. کنار آشپزخانه یک در قرار دارد که به زیرزمین ۲۰۹ منتهی می‌شود. زیر زمین ۲۰۹ هم‌سطح محوطه‌ی بیرونی است. تا او ترتیب کار را دهد، آن‌جا منتظر ایستاده بودم. ناگهان صدای یک هواکش بزرگ سه فاز توجهم را به خود جلب کرد. وسط زمستان و با آن همه برف که روی زمین نشسته بود، روشن بودن یک هواکش بزرگ منطقی جلوه نمی‌کرد. رفت‌و‌آمدهای زیادی در سطح زندان بود. از زیر چشم‌بند، به راحتی می‌توانستم ببینم. یک ماشین بنز سیاه رنگ روبه‌روی ما توقف کرده بود. چند پاسدار تلاش می‌کردند تا با هل دادن دری که به زیر زمین ۲۰۹ منتهی می‌شد، لای آن را کمی باز کرده و خود را به داخل آن‌جا برسانند. چند نفر نیز از آن طرف در را هل می‌دادند تا از ورود آن‌ها جلوگیری کنند. همین‌طورکه از زیر چشم‌بند ناظر این صحنه ها بودم، یک باره به ذهنم خطور کرد که حتماً چیز جالب توجهی در آن زیرزمین وجود دارد که این گونه سر و دست برای دیدن آن می‌شکنند. دوباره  توجه‌ام به هواکش سه فاز جلب شد که به زیر زمین ۲۰۹ راه داشت. تردیدی نکردم که می‌خواهند به من تعدادی جنازه نشان دهند. هواکش سه فاز را نیز به این منظور روشن کرده‌ بودند که محوطه‌ی داخل ساختمان بو نگیرد. قبلاً شنیده بودم در شهریور ماه همان‌سال تعدادی از بچه‌ها را برای دیدن پیکر حبیب‌الله اسلامی که از درخت مقابل ساختمان دادستانی آویزان بود، برده بودند. وی را با دست شکسته و پای آش و لاش شده به دار آویخته بودند. از خودم پرسیدم چه کسی را ممکن است شکار کرده باشند که این گونه شادمانی می‌کنند؟ بدترین چیزی که می‌شد حدس زد، به ذهنم خطور کرد. آن شخص بدون شک موسی خیابانی می‌توانست باشد. پاهایم سست شد و بی‌اختیار بر خود لرزیدم. زمین از برف پوشیده بود و آسمان را غم گرفته بود. ناگهان دستی به پشتم خورد و فرمان حرکت داد. به سوی همان در کذایی برده شدیم. پاسداران را کنار زده و مرا به همراه سه نفر دیگر به داخل بردند. صدای ضجه و شکنجه به گوش می‌رسید. در محوطه زیرزمین صدای ضربه‌های شلاق می‌پیچید.

نمی‌دانم چگونه می‌شود فضای آن‌جا را تشریح کرد. جهنم که می‌گویند همان‌جا بود. میرغضب‌ها هم حاضر بودند. ما را به اتاقی در سمت چپ هدایت کردند. صدای لاجوردی از درون اتاق به گوش می‌رسید. لحظه‌ای پشت دیوار اتاق، نرسیده به در ایستادیم تا اجازه‌ی وارد شدن بگیرند. کابوس رنگ حقیقت به خود می‌گرفت. تو گویی پاهایم را بسته بودند و قدرت حرکت را از آن‌ها گرفته باشند. نمی‌خواستم شاهد آن چه که حدس زده بودم و حالا نسبت به صحت آن تردیدی نداشتم، باشم. صدای فردی که به چیزی موهوم توهین می‌کرد و آه و ناله سر می‌داد، شنیده می‌شد. بالاخره به اتاق راه یافتم. در دلم غوغایی بود. قلبم به شدت می‌تپید و می‌خواست از سینه در آید. می‌دانستم رنگ به چهره ندارم. خودم را باخته بودم. پشت به لاجوردی وارد اتاق شدم و او فرمان داد چشم‌بند را بردارم. چشم‌بند را که برداشتم، نفسم در سینه حبس شد. قدرت تنفس نداشتم، بی‌اختیار دستم را به دیوار گرفتم. اتاق دور سرم می‌چرخید. اتاق پر از پیکرهای پاکی بود که در سحرگاه آن روز به خاک افتاده بودند. هنوز نتوانسته بودم به خود بیایم و تعادلم را حفظ کنم که لاجوردی نهیبی زد و مرا متوجه پیکر بلندبالایی کرد که در سمت راست اتاق و زیر یک دستشویی فلزی کوچک قرار داشت. بقیه پیکرها عمود بر او قرار گرفته بودند.

موسی را نشانم داد و گفت: او را می‌شناسی؟ با صدایی خفه و ترسخورده گفتم: نه، نمی‌شناسم. با تحکم گفت: درست نگاه کن! پاسخم باز هم منفی بود. از کوره در رفت و با زهرخندی گفت: نگاه کن موسی است. گفتم: نمی‌شناسم. با صدایی که حاکی از خشم و عصبانیت بود، پرسید: مگر تو هوادار منافقین نیستی؟ با تکان دادن سر تأیید کردم. پرسید: چطور موسی را نمی‌شناسی؟ گفتم: چشمانم نمی‌بینند و به سمت او برگشتم. صورتم را دید که آغشته به خون بود. کمی آرام شد و بعد دستور داد زیر بغل موسی را گرفته و بلند کنند تا من به خوبی وی را تماشا کنم. او می‌خواست مرا ذره- ذره آب کند. پیکر موسی را در فاصله‌ی بیست سانتیمتری صورتم نگاه داشتند. هیچ نشانی از مرگ در او نبود. شاربش را تازه کوتاه کرده بود، نوک سبیلش هنوز تیز بود. بلوزی زمستانی به رنگ سرمه‌ای و مشکی بر تن داشت که رگه‌های خون در آن به خوبی دیده نمی‌شد. بدنش سالم به نظر می‌رسید. یک شلوار لی سرمه‌ای رنگ به پا داشت. آن‌قدر محو چهره‌‌اش بودم که به پاهایش دقت لازم را نکردم. هنگامی که زیر بغلش را گرفته و پیکرش را از زمین بلند کردند، گوشه‌ی لباسش بالا رفت، تنش خونی نبود و حتا گوشه‌ی شورتش که آبی آسمانی رنگ بود نیز پیدا شد. به سختی می‌شد سوراخی را روی بلوزش، آن‌جا که قلبش آرام گرفته بود، دید. گویی به خوابی عمیق فرو رفته باشد. در همین حال لاجوردی به پاسداران گفت: من را در اتاق باقی بگذارند و بقیه را به بیرون هدایت کنند. سپس آذر رضایی را نشانم داد و با کنایه گفت: آذر همسر موسی است. گفتم: نمی‌شناسم. سماجتی به خرج نداد. آذر پیراهنی نخودی رنگ بر تن داشت، موهایش کوتاه و مشکی بود. معلوم بود سرش هدف قرار گرفته است، چون کاسه‌ی سرش از پشت، در انبوهی پنبه قرار داده شده بود. روی بدنش ملحفه کشیده بودند. دستش مشت کرده به سمت بالا بود، گویی که خشم و عصیان یک نسل را در خود داشت. من تلاش می‌کردم تا تنه‌ام به پیکرش نخورد، می‌ترسیدم مبادا دستش بیافتد و آن حالت پر از غرور و شهامت از بین برود. می‌خواستم تا آن‌جا که ممکن است، هم‌چنان بالا باقی بماند

لاجوردی سپس به پیکر زنی که در ردیف انتهایی اتاق قرار داشت، اشاره کرد و گفت: اشرف است نگاه کن! با طعنه ادامه داد: همسر مسعود! پاسخی ندادم. به مسخره گفت: چرا ایستادی؟ برو جلو! دیگر چنین فرصتی گیرت نمی‌آید! بدن او را هم با ملحفه پوشانده بودند. ملحفه خونی بود. معلوم بود به رگبار بسته شده است. روی موزاییک‌ها خون جاری بود. مشخص بود پیکرها را تازه به آن‌جا منتقل کرده‌اند. اتاق پر از جنازه بود. در آن لحظه‌ها به ذهنم نمی‌رسید که آنان را بشمارم. هیچ‌  گاه فکر نمی‌کردم روزی لازم شود که مشاهداتم را جایی بیان کنم. پاسداران پروایی نداشتند و پیکرهای آنان را لگد می‌کردند و قهقهه سر می‌دادند. گاه مرا به جلو می‌راندند و گاه از پشت ضربه‌ای به پشتم می‌زدند تا حرکت کنم. من میخکوب ایستاده بودم. تلاش می‌کردم که پایم را روی خون‌های پاک‌شان نگذارم. گویی گناه بزرگی مرتکب می‌شدم. لاجوردی دیگر کسی را معرفی نکرد. محمد مقدم را که به علی‌قوام معروف بود، شناختم. پیکر او نیز در انتهای اتاق بود. در جلوی در اتاق، یکی از مجاهدان با جثه‌ی نسبتاً ریزی که ریشی بر چهره داشت، توجه‌ام را جلب کرد. هیچ چیزی در شکم نداشت. صورتش به شدت در هم کشیده بود، گویی در لحظه‌ی مرگ، دردی عمیق و جانکاه را متحمل شده بود. دور بلوزش آثار سوختگی بود، به احتمال زیاد خودش نارنجک را کشیده بود. غرفه‌های جهنم‌شان تکمیل بود و هنوز صدای شکنجه به گوش می‌رسید.

لاجوردی کت و شلواری به رنگ طوسی روشن به تن داشت. چند بار گفت: جای محمد خالی!‌ منظورش محمد کچویی بود که تیرماه همان سال هدف شلیک کاظم افجه‌ای، در اوین قرار گرفته و کشته شده بود. لاجوردی و گیلانی هم آن‌جا بودند اما جان سالم به در برده بودند. محمد کچویی، در دوران شاه، یک بار به خاطر خوش‌رقصی‌ برای زندانبانان، از موسی خیابانی سیلی خورده بود و کارش به بهداری کشیده بود. در دوران فاز سیاسی کچویی که قدرت یافته بود، زندانیان مجاهد را به همان صورت زده و می‌گفت: بروید به موسی بگویید! لاجوردی عجله داشت. رقابتی بود بین سپاه و دادستانی که کدام یک خبر این جنایت بزرگ را به گوش مردم ایران برسانند. سپاه پاسداران زودتر عمل کرد و مدال وقاحت را دریافت کرد!

روزهای بعد پیکرهای شهدای ۱۹ بهمن را روی برف‌های محوطه‌ی بیرون بهداری و بندها قرار داده بودند و کلیه‌ی زندانیانی را که برای ملاقات، بازجویی و ... می‌بردند، از نزدیکِ این پیکرهاعبور داده  و مجبورشان می‌کردند که آن‌ها را از نزدیک ببینند. در ابتدا کادرهای بریده و خائن مجاهدین، مانند ابوالقاسم اثنی‌عشری، مسعود اکبری و رضا کیوانزاد را به محل برده بودند تا شهدا را شناسایی کنند. سپس تواب‌های بریده‌ای را که در بازجویی‌ها مشغول جنایت بودند، به محل گسیل داشته بودند. بستگان شهدای ۱۹ بهمن را برای اطمینان یافتن از هویت آنان، در مرحله‌ی بعدی به آن‌جا برده بودند. در مرحله‌ی آخر برای خرد کردن روحیه زندانیان، شروع به دست‌چین کردن آن‌ها و بردن‌شان به دیدار پیکر‌های شهدای ۱۹ بهمن کردند. در اولین مرحله بیماران بستری در بهداری اوین را که به محل نزدیک بودند، به تماشای جنایت‌شان برده بودند. قصد آنان این بود حال که پیکر آنان را درهم کوفته‌اند، از این طریق روحیه‌شان را نیز درهم شکنند. آنان به خیال خام خود قدرت نمایی می‌کردند. ولی چه بسا افراد زیادی مانند من، سرنوشت‌شان در آن شب رقم خورد. سرنوشتی که شاید هیچ گاه گریزی از آن نخواهند داشت. من بدون ۱۹ بهمن و بدون رؤیت پیکر سردار، شاید تحمل دوران زندان و مصائب آن را نمی‌داشتم. وقتی از زیرزمین ۲۰۹ بیرون آمدم هنوز مثل برق گرفته‌ها بودم و از سرما می‌لرزیدم. عرق بدنم خشک شده بود و احساس می‌کردم نمی‌توانم قدم بردارم. نمی‌خواستم به سلول برگردم. نمی‌دانستم در مقابل سؤال‌های بچه‌ها چه جوابی دهم. با خودم می‌اندیشیدم: چگونه خبر را بازگو کنم. من باید قاصد ناگوار‌ترین خبر می‌شدم. چگونه می‌توانستم این‌همه بی‌رحم باشم؟

ناگهان خود را پشت در سلول یافتم. نمی‌دانستم فاصله بین ۲۰۹ تا آن‌جا را چگونه طی کردم. شاه ‌محمدی پیروزمندانه در اتاق را باز کرد و در حالی که لبخند کریهی بر لب داشت، در آستانه ‌در ظاهر شده رو به بچه‌ها کرد و گفت:  برای‌تان خوش خبری دارد! و از من خواست که آن‌ها را مخاطب قرار دهم. سکوت کردم و چیزی نگفتم. اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم بگویم. ناگهان خودش به سخن آمد و خبر را بازگو کرد. تمام اتاق خشک‌شان زده بود. همه مات و مبهوت، من را تماشا می‌کردند. انتظار داشتند که شاه‌ محمدی هرچه زودتر برود تا من پوزخندی زده و خبری را که او داده بود،،تکذیب کنم و حماقت‌ او و دیگر جلادان را به سخره بگیرم! در میان جمع هیچ کس نمی‌توانست آن‌چه را که شنیده بود، باور کند. همه‌ی نگاه‌ها به من دوخته شده بود. وقتی شاه‌ محمدی در را بست و رفت، با اندوهی تمام گفتم: آن چه شنیدید حقیقت دارد و من از آخرین دیدار با آنان می‌آیم!

احمدعلی جعفرزاده با بهت از روی تخت بلند شد و به نزدیک من آمد و در حالی که شانه‌هایم را تکان می‌داد، گفت: آیا ابروهای پیوسته داشت؟ تلاش می‌کرد که چهره‌ی موسی را برایم تشریح کند. با عصبانیت گفتم: نیازی به تشریح این مسائل نیست، من او را خوب می‌شناسم و شکی در این مورد ندارم. مثل برق‌گرفته‌ها روی تخت نشست. ولی مگر مراجعه ‌کنندگان به من تمام می‌شدند. اسماعیل جمشیدی و علیرضا یوسفی هر دو از اولین نفرها بودند. اسماعیل در حالی که اشک درچشمانش حلقه زده بود، گفت: آخر چگونه ممکن است؟ تو از کجا مطمئنی خودش بوده است؟‌ دلم لرزید، گفتم: من هم مثل تو دلم می‌خواست باور نکنم ولی چه کنم، چطوری به تو حالی کنم که من او را از چند سانتی‌متری دیدم. اسماعیل اشک‌هایش را که از گونه‌هایش سرازیر بود، پاک کرده و مرا در آغوش گرفت. علیرضا دستم را محکم گرفته بود. آرام گفتم: موسی تنها نیست. اشرف و آذر و محمد مقدم هم بودند. علیرضا از ناراحتی لب‌هایش را می‌گزید. صدایم می‌لرزید و نمی‌توانستم آن چه را که دیده بودم، تشریح کنم. هرکس می‌خواست که خودش به تنهایی موضوع را از دهان من بشنود. گرد غم روی بند و زندان ریخته بودند. سکوتی حزن انگیز اتاق را در بر گرفته بود.

در اتاق ما یک توده‌ای به نام رضا ارباب‌زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیرسیاسی را که به دلایل مختلف دستگیر شده بودند دور خود جمع کرده و از آن‌چه که به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می‌کرد و حقانیت رژیم و تحلیل‌های حزب توده و  "اکثریت " را نتیجه می‌گرفت. او هم چون رهبرانش در بیرون از زندان، همراه با مقامات رژیم جشن و پایکوبی به راه انداخته بود. رفتار و برخوردشان را چگونه توجیه می‌کردند؟ انبوهی از مردم می‌گریستند و آنان شادمانه جام پیروزی سر می‌کشیدند. آن شب جماران غرق در شادی و سرور بود. رفسنجانی بعدها در کتاب خاطراتش تعریف کرد که آن شب به همراه خامنه‌ای، برای عرض تبریک به دیدار خمینی شتافته،  "سور عزای ما را به سفره نشسته بودند "  و به میمنت فتح بزرگ‌شان، عکس یادگاری با وی گرفته بودند.

جریان‌هایی مانند حزب توده و اکثریت، برای تقرب به بارگاه خمینی، این جنایت بزرگ را به دژخیم بزرگ تبریک می‌گفتند:

آری این انقلاب است که در جریان بالندگی ناخالصی‌ها را به دور می‌ریزد و خائنین را در زیر گام‌های سنگین و استوار خود له می‌کند [2] [2]

اظهار تبریک و ارادت تنها چاره کار نبود، آنان در حالی که به راستی ملتی می‌گریست از این همه شقاوت و بی‌رحمی، هنگامی که تمامی انقلابیون منطقه خود را در این غم بزرگ سهیم می‌دیدند، بی‌شرمانه اعلام می‌کردند:

سرکوب قاطع تروریست‌هایی که با اعمال جنایتکارانه خود نابودی انقلاب را طلب می‌کردند یک ضرورت مبرم بود. هر نوع تردید در این زمینه مسلماً به سود ضدانقلاب تمام می‌شد. نیروهای انقلابی می‌بایستی ضمن خویشتن داری و پرهیز از سراسیمگی و شتاب‌زدگی شرکت‌کنندگان مستقیم در عملیات تخریب و ترور را با قاطعیت تمام سرکوب نمایند.[3] [3] 

آنان قاطعیت هر چه تمام‌تر را طلب می‌کردند و هشدار می‌دادند که مبادا دژخیمان را در کارشان سستی پدید آید.

ساعت شش بعد از ظهر همان روز برای اولین بار خبر این جنایت بزرگ از طریق اخبار استان تهران پخش شد و شب‌ هنگام تیتر اصلی اخبار سراسری بود. و روز بعد یکی از غم‌انگیزترین صحنه‌های تاریخ میهن‌مان بر صفحه تلویزیون شکل گرفت. لاجوردی در حالی که فاتحانه بر بالای پیکرهای متلاشی شده شهیدان ۱۹ بهمن رژه می‌رفت، فرزند یک ساله مسعود و اشرف رجوی را در آغوش گرفته و او را مغرورانه به پدرش نشان می‌داد و ادعا می‌کرد که وی را به یک حزب‌اللهی تمام عیار تبدیل خواهد کرد تا به مبارزه با پدرش برخیزد. تاریخ شاهد خوبی برای ادعاهاست.

سال‌ها بعد، یکی از هم‌نسلان آن کودک شیرخواره، لاجوردی را با آتش سلاحش مجازات کرد و در همان وقت نیز مصطفی فرزند شیرخواره‌ی آن روز، جامه‌ی رزم به تن کرد و سلاح به دوش کشید و به جنگ جنایت‌پیشگان شتافت.

فردای آن روز دیدم که محمدحسین شهریار، شاعر نامدار آذری میهن‌مان که ملک‌الشعرای دربار خمینی شده بود، با قطعه شعری به استقبال جنایت بزرگ دژخیمان می‌رود و" نواله ناگزیر را گردن کج می‌کند" و بر علیه "سردار خلق" و "فرزند دلیر آذربایجان" داد سخن می‌دهد و به شکلی بلاهتبار ابوالقاسم دهنوی، پاسداری را که در یورش صبح‌گاه ۱۹ بهمن به پایگاه سردار و یارانش کشته شده بود، می‌ستاید. هر چند شهریار بارها از این خاصه‌خرجی‌ها در طول حیاتش کرده بود و هربار از پیشگاه بزرگ مردم‌ عذر تقصیر خواسته بود. این بار هم در آخر عمر دوباره فیلش یاد هندوستان کرده بود. هنوز فراموش نکرده بودیم که چگونه وی مجیزگوی و مداح مظفر بقایی بود و در اوج اختلاف‌های بقایی و مصدق، قصیده‌ای علیه دکتر محمد مصدق سروده بود. شهریار، که کوله‌باری از شعر در مدح سران رژیم پهلوی داشت، وقتی‌که انقلاب شد سراسیمه به پابوس خمینی و اطرافیانش رفت. و بعدها نیز برای "رزمندگان اسلام"  و رفسنجانی و خامنه‌ای، شعرها سرود و یک ‌بار هم به شکل بسیار احمقانه‌ای، مدعی شد که زیباترین شعری که شنیده "خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار" است!

در زندان، اولین سرود به یاد سردار خیابانی را اسماعیل جمشیدی سرود و با حنجره نازنینش برایمان خواند:

اکنون که از جهان گذری بر طول یاران بکن نظری

با یاری یار شاهد بر خصم شب ران بزن شرری

و بعد می‌خروشید:

با یاد سردار شوری به پا دار

هر کوی و برزن او را به یاد آر، او را به یاد آر..

نام موسی در زندان رمز مقاومت و گرمی‌بخش محفل زندانیان مجاهد بود. موسی هم‌چون اسطوره‌ای بود. بعد علی خلیلی برایش سرود:

ناقوس بتکانید نقاره خوان سحر بیدار است

عاشقلران خیابان را بگویید مزقون عشق بنوازند

"ال چه"[4] [4]  را امشب ضیافتی دگر است.

قراولان بهشت بولیوی از دروازه تا مقر به خوش آمد نشسته‌اند.

حوریکان هر یک به گویشی متفاوت

مینوت رنج و ستایش را با قهرمان خلق تکرار می‌کنند

کسی پرسید ارنستو کجاست؟...

و بعد چکامه‌ها سروده شد و مرثیه‌ها خوانده شد در مورد"کوچه‌های زعفرانیه و جنگ کوه و باد". و  "موسی که رفت جا پای او بنفشه بود "... و موسی حماسه شد و جاودانه گشت و در روح و جان زندانیان دوباره زنده شد و به رزم خویش ادامه داد. در کوره راه‌ها دست آن‌ها را می‌گرفت. راه را نشان‌شان می‌داد و ناجی‌شان می‌شد. او تنها در این میان، یک پیام ساده بر لب داشت:

 "الموت اولی من رکوب العار "  ( مرگ بهتر از ننگ است)[5] [5]  و "آینده از آن انقلابیون است"

۱۹ بهمن جاودانگی‌ای دوباره می‌یافت. ۱۹ بهمن که با جنبش سیاهکل در جان و دل همه‌ی مبارزان راه آزادی و رهایی میهن نقش بسته بود، این بار تلالویی دوباره می‌یافت و اوجی تازه می‌گرفت. خونی جدید، خونی پاک و جوشان در پیکر ۱۹ بهمن که همانا نقطه‌ی آغازین  "جنبش مسلحانه " برای نیل به آزادی و رهایی میهن‌مان بود، جاری شد.
____________

 1- در صبحگاه ۱۹ بهمن، در درگیری با نیروهای مشترک سپاه، کمیته و دادستانی۲۰ تن از دلاوران مجاهدین خلق به نام‌های زیر به شهادت رسیدند:
موسی خیابانی، اشرف ربیعی، آذر رضایی، محمد مقدم، مهشید فرزانه سا، طه میرصادقی، تهمینه رحیمی‌نژاد، عباسعلی جابرزاده انصاری، محمد معینی، کاظم مرتضوی، ثریا سنماری، مهناز کلانتری، خسرو رحیمی، محمد حسن پورقاضیان، ناهید رأفتی، حسن مهدوی، شاهرخ شمیم، فاطمه نجاریان، حسن بخشافر، سعید سعیدپور.
2- کار اکثريت شماره 149، 28 بهمن 1360
3- پيشين
4-  ارنستو چه گوارا
5 – يکي از سخنان منسوب به علي ابن ابي طالب

 

برگرفته از کتاب نه زیستن نه مرگ جلد اول (غروب سپیده) خاطرات زندان ایرج مصداقی

 


 

منبع: ایرج مصداقی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

facebook Yahoo Google Twitter Delicious دنباله بالاترین

   

نسخه‌ی چاپی  


irajmesdaghi@gmail.com    | | IRAJ MESDAGHI 2007  ©