فردی به نام پیژن حیدری در یک فقره سرقت ناقابل، سرگذشت من را که تحت نام «سرگذشت من و سرگذشت یک ترانه» در سایتهای مختلف از جمله دیدگاه با آدرس www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17110
منتشر شده بود به نام خود در وبلاگی با آدرسhttp://bijanhaydari.blogfa.com/post-11.aspx درج کرده است. نکته جالب و در عین حال تأسف برانگیز این که وی خود را چنین معرفی کرده است::
« بیژن حیدری
متولد ششم بهمن 1345 نیشاپور
شاعر نویسنده سینماگر - فارغ التحصیل رشته کامپیوتر از دانشگاه شریف تهران
از سال 1989 بمدت 5 سال در چین و تبت زندگی کردم سپس در اطریش و... فارغ التحصیل سینما از مدرسه بینالمللی رادیو تلویزیون هلند در سال1998 . از سال 1999 در تورنتو (کانادا) زندگی میکنم. در این سالها مقالات و اشعار متعددی از من بزبان های مختلف در نشریات درآمده است. همچنین فیلمهای کوتاه داستانی و مستند متعددی ساخته ام و در دانشگاههای مختلف تدریس سینما میکنم در حال حاضر گاهاَ با نشریات مختلفی در امریکا و کانادا همکاری میکنم .»
عکس این دزد ناشی در وبلاگش به هنگام فیلمبرداری سر صحنه و ... موجود است.
دزد ناشی که مدعی است فارغالتحصیل رشتهی کامپیوتر از دانشگاه شریف و سینما از مدرسه بینالمللی رادیو تلویزیون هلند میباشد و در تورنتو زندگی میکند و در دانشگاه های مختلف تدریس میکند، خاطرات من را با دستکاری چند کلمه به نام خود و به شکل زیر قالب میکند. به جز تیتر که به همین شکل در وبلاگ وی قرمز رنگ است. بقیه مطالب قرمز رنگ توضیحات من است.
این مطلب به قصد سیاسی نوشنه نشده صرفآ کنار هم گذاشتن خاطرات شخصی ام و تداعی حس غریب نوستالوژیک درج میگردد
در روز ۶ بهمن ۱۳۴۵ به دنیا آمدم و یکی ازبیرنگ ترین خاطرات دوران کودکیام بر میگردد به زمانی که چند روز مانده بود که بدنیا بیایم . خالهی کوچکم که در خانه زندگی میکرد و بعدها حکم خواهر بزرگم را پیدا کرد، اشکریزان از مدرسه به خانه آمد. در حالی که هقهق کنان میگریست واقعهی ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را بریده- بریده برای مادر و مادر بزرگم تعریف کرد. او در دبیرستان شاهدخت در میدان بهارستان تحصیل میکرد و منصور روبروی در مجلس شورای ملی در میدان بهارستان هنگام پیاده شدن از اتوموبیل مورد حملهی محمد بخارایی قرار گرفته بود. در آن روزها برای یک دختر دبیرستانی دیدن و یا شنیدن چنین صحنههایی شوک آور بود. سالها طول کشید تا بفهمم منصور کی بود و چرا کشته شد ولی این نام و چهرهی خالهام از همان موقع در ذهنم باقی ماند .
این استاد کندذهن دانشگاه خط اول نوشته مرا برداشته و به جایش خط اول بالا را گذاشته که داستان منطقی جلوه کند. اما توجهی نمیکند که حسنعلی منصور در سال ۴۳ ترور شد و نه ۴۵. تاریخ مرگ کسی را که نمیشود عقب جلو کرد به ویژه اگر جنبه تاریخی هم داشته باشد.. ترور منصور دو سال قبل از تولد اوست.؛ چگونه میتواند بیرنگ ترین خاطرات دوران کودکیاش باشد؟ خنده دار است او هنوز به دنیا نیامده چهرهی خالهاش در ذهنش به هنگام برخورد با مادر و مادربرزگش باقی مانده است.! من این واقعه را که در سال ۴۳ برایم اتفاق افتاده در بیان سرگذاشتم گفته بودم و شاعر و سینماگر .... تاریخ آن را به ۴۵ تغییر داده است و به خیال خود تصور کرده که لابد موضوع را منطقی کرده.
تابستان ۴۹
برای عروسی خالهام به اردبیل میرفتیم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. بدون شک برای اعضای کاروان بزرگ فامیلمان که به منظور شرکت در مراسم عروسی رو به اردبیل آورده بود، این سفر، بعد از پایان عروسی و بازگشت به تهران پایان یافت. اما برای من آغاز سفری شد که همچنان ادامه یافت. سفری که نمیدانم به کجا ختم میشود. سفری که بعدها بدون آن که خود بخواهم تأثیر به سزایی در شکل گیری شخصیت من داشت. تأثیری که مرا گریزی از آن نیست. هنوز از تهران بیرون نرفته بودیم که برای اولین بار ستونهای میدان «شهیاد» را که بالا رفته بود، دیدم و سپس در طول راه برای اولین بار دریا را دیدم و بعد جنگل را و با نام سیاهکل آشنا شدم. پاسخ پرسشم را که چرا نام این جنگل سیاهکل است، کسی نمیدانست، به ناچار در ذهنم جویای پاسخی بودم.
بهمن ۴۹
فارغ از هیاهوی دنیا مشغول بازی با پسرداییام بودم که منزلشان روبروی خانهی ما قرار داشت و چهار سال از من بزرگتر بود. روزنامهچی محل، تابستانها هر روز عصر یک روزنامه اطلاعات از بالای در به داخل حیاط خانه میانداخت و در فصل سرما و برف و یخبندان آن را تحویل یکی از اهالی خانه میداد. با شنیدن زنگ در خانه، من که کوچکتر بودم برای بازکردن در رفتم. روزنامهچی روزنامه را تحویل داد و رفت. من که همان موقع خواندن و نوشتن را از مادرم یاد گرفته بودم روی تیتر صفحهی اول روزنامه میخکوب شدم؛ سیاهکل. نام سیاهکل را اینبار بر صفحهی اول روزنامه میدیدم. سال قبل در اتاق نشیمن خانهی داییام که ما بیشتر شبها به آنجا میرفتیم و من کنار بخاری نفتی چرت میزدم، عکس جنازهی کالبدشکافی شدهی غلامرضا تختی را در روزنامه اطلاعات دیده بودم، کنجکاوی کودکانهام دو چندان شد، با عجله کمی از آن را خواندم . از جنگلی سخن رفته بود که من چند ماه قبل دیده بودم. چیز بیشتری دستگیرم نشد ولی گویی خبر از آشنایی میداد. روزها و هفتههای بعد در صحبتهای بزرگترها میشنیدم که سپهبد غلامعلی اویسی فرماندهی وقت ژاندارمری، فرماندهی نیروهایی را که برای سرکوب جنبش سیاهکل گسیل شده بودند به عهده داشت. عبرت روزگار را ببین. ارتشبد اویسی ۱۳ سال بعد در روز ۱۸ بهمن که میشود شب تولد سیاهکل به دست دشمنان سیاهکل و آنان که خون رهروان سیاهکل را در کوچه و خیابان جاری میکردند در پاریس به قتل رسید! گویا خون به ناحق ریخته شدهی مبارزان سیاهکل دست از سرش بر نمیداشت .
فارغالتحصیل کامپیوتر دانشگاه شریف و همچنین شاعر و سینماگر ... که به دزدی خاطرات دیگران روی آورده، با بیشرمی مدعی میشود که خواندن و نوشتن را از مادرش یاد گرفته و در سن ۴ سالگی روزنامه میخوانده است! اما این ابله توجهی نمیکند که بچهی ۱۱ ماهه نمیتواند عکس جنازهی کالبد شکافی شده تختی را که دیماه ۴۶ فوت کرده در روزنامه اطلاعات دیده باشد و به خاطر داشته باشد. من نوشته بودم سه سال قبل عکس جنازهی کالبد شکافی شده تختی را دیده بودم و این دزد ناشی آن را تبدیل به سال قبل کرده است.
فروردین ۵۰
سرلشگر ضیاء فرسیو رئیس دادرسی ارتش که حکم اعدام مبارزان سیاهکل را صادر کرده بود توسط چریکهای فدایی خلق از پای در آمد. او در سال ۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی - ضیاظریفی را نیز صادر کرده بود. داستان آن را هم در روزنامه خواندم و هم در صحبتهای خانوادگی چندین بار شنیدم. یاد تعریف همراه با گریهی خالهام از ترور منصور افتادم. پس از آن بود که میدیدم سرو کلهی دو پاسبان روبروی خانهی ما و کنار منزل داییام سرلشگر (سپهبد بعدی) احمدعلی محققی که بعداُ فرماندهی ژاندارمری کل کشور شد و این فرماندهی تا پس از انقلاب نیز ادامه یافت، پیدا شد و استوار لطفی رانندهی او نیز مسلح شد. آن روزها برای اولین بار امرای ارتش در تور حفاظتی قرار میگرفتند. اما مثل همهی کارهای دیگر انجام گرفته در کشورمان با تناقضی بزرگ همراه بود چرا که داییام همچنان بعد از ظهرها در خیابان بدون محافظ قدم میزد. یادم نیست در روزنامه خواندم و یا در گفتگوی بزرگ ترها شنیدم که برای سر «خرابکاران» ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کردهاند. داستان سیاهکل همچنان ادامه داشت و من از نزدیک بازتابهای آن را میدیدم .
این دزد ناشی و «استاد دانشگاههای مختلف» خواهرزاده تیمسار محققی هم شده است! این ابله نمیداند که خانوادهی محققی و مصداقی اهل کاشان، نطنز و بادرود هستند و نه نیشابور. هیچ یک از وابستگانشان نیز در استان خراسان به دنیا نیامدهاند. به ویژه هیچ یک از دختران این خانواده سبزوار را ندیده چه برسد به این که در آن جا وضع حمل هم بکند.
خرداد ۵۰
روزنامهها خبر از کشته شدن امیرپرویز پویان به عنوان مغز متفکر ضاربین سپهبد فرسیو که پس از مرگ یک درجه ترفیع گرفته بود، دادند. نام امیر پرویز پویان بدون آن که انگیزهی سیاسی داشته باشم و یا سنم قد دهد، در کنار نام فرسیو در ذهنم حک شد . هر چه بزرگتر میشدم این نام در ذهنم برجستگی بیشتری مییافت چرا که هم نام پروفسور انوشیروان پویان رئیس دانشگاه ملی بود و من فکر میکردم که او لابد برادر امیرپرویز پویان است ولی کسی حرفی از آن نمیزند. هر وقت نام وی را در جایی میشنیدم و یا در روزنامه میخواندم بیاختیار به یاد برادرش امیرپرویز! میافتادم و این سؤال در ذهنم پیچ و تاب میخورد، چرا؟ سفر اردبیل، دیدن جنگل و شنیدن نام سیاهکل با واقعهی سیاهکل و سپس ترور فرسیو، محافظان داییام، و سپس ارتقای مقام ارتشبد اویسی، ازدواج مجدد او با یک دختر جوان و... ادامه یافت. پس از آن بود که خبر درگیری در خانههای تیمی را با کنجکاوی دنبال میکردم .
این نابغهی دهر در ۵ سالگی خبر درگیری خانههای تیمی را با کنجکاوی دنبال میکرده است!
خرداد ۵۲
ساعت هفت و ده دقیقه صبح مشغول بازی فوتبال در مدرسه بودم. یکی از بچهها خبر آورد که سر یک آمریکایی را بریده و روی سینهاش گذاشتهاند! نمیدانم فاصلهی ۵ دقیقهای مدرسه تا کوی سیمرغ و تا نبش کوچهی رامونا را چطوری دویدم. میخواستند جنازه را که ظاهراً دو گلوله خورده بود در آمبولانس بگذارند که به آنجا رسیدم. به سرعت و با پرسش از این و آن، چند و چون ترور مستشار آمریکایی سرهنگ لوئیز هاوکینز را در آوردم. تا ظهر آنجا ماندم بلکه حس کنجکاویام را ارضا کنم. جمعیت نسبتاً زیادی جمع شده بود و نیروهای امنیتی ممانعتی به عمل نمیآوردند. یک سرهنگ که بالکن خانهاش مشرف به محل بود چگونگی واقعه را همراه با اجرای تئاتری آن برای خبرنگاران تشریح میکرد و «گماشته»ی یک سرهنگ دیگر که برای گذاشتن سطل آشغال به درب خانه آمده بود از ترس و لرز خود پس از مواجهه با ضاربان میگفت. ظاهراً با تحکم به او گفته بودند برود داخل خانه و بخوابد و او هم دستور آنها را اجرا کرده بود .
بچه شش سال و ۴ ماهه ساعت هفت و ۱۰ دقیقه صبح در مدرسه مشغول بازی فوتبال بوده و ... به سرعت چند و چون ترور مستشار آمریکایی را در آورده است. بلاهت را میبینید. این استاد کودن به عقل خودش هرجا که غیرمنطقی بوده عوض کرده است گویا این ادعاها منطقی جلوه میکند که دستی به آنها نزده است.
بهمن ۵۲
هر شب دادگاه گلسرخی و دانشیان را از نزدیک مشتاقانه دنبال میکردم و شیفتهی جسارت آن دو میشدم و روز بعد آن را مو به مو برای مهدی صانعی یکی از دوستانم که به خاطر جو مذهبی خانه تلویزیون نداشتند با آب و تاب تعریف میکردم. او نیز مشتاق شده بود که داستان را از طریق روزنامه پیگیری کند. برای همین مدتی نیز دوتایی وقت صرف کرده و آن را در روزنامههای صبح میخواندیم و من سر هر بخش توضیحات لازم را میدادم.
بدون آنکه انگیزهی سیاسی داشته باشم یواش – یواش روزنامه خوان شده بودم. جدا از مجلات ورزشی ( از همان سال به بعد مجله کیهان ورزشی را که به شکل روزنامه بود میخواندم)، جوانان و اطلاعات هفتگی، هر روز هر دو روزنامهی صبح (مردم و آیندگان و از ۵۴ به بعد آیندگان و رستاخیر) را به همراه مهدی صانعی میخریدم و در طول راه و گاه تا پیش از شروع کلاس درس به سرعت میخواندیم و صفحهی ورزشی آن را در جامیزی آرشیو میکردم. این جدای از کیهان و اطلاعات بود که بعد از ظهرها اینجا و آنجا به دست آورده و میخواندم. مهدی صانعی پس از انقلاب حزباللهی و رئیس کمیته و سپس کارخانه دار شد و ...
من نوشته بودم جدا از مجلات ورزشی ( از سال ۴۸ به بعد مجله کیهان ورزشی را که به شکل روزنامه بود میخواندم. فارغالتحصیل کامپیوتر و استاد دانشگاه مثلاً زرنگی کرده و سال ۴۸ را حذف کرده و به جایش نوشته از همان سال به بعد و... چون پیش خودش حساب کرده لابد دیگه کسی قبول نمیکند که بچهی ۳ ساله هرچند نابغه باشد کیهان ورزشی خوان هم شده باشد!
فروردین ۵۴
در روزنامه خبر کشته شدن ۹ زندانی در حال فرار را خواندم. بیژن جزنی یکی از آنها بود، یکی که من او را میشناختم. عالیه خانم مادر بیژن از چند جنبه با ما نسبت داشت. پدرش نیز اهل جزن نزدیک نطنز بود. در تونل زمان به سرعت به یک دهه قبل پرتاب شدم. در منزل خالهام، حسین جزنی پدر بیژن را که همراه همسر روسیاش از مسکو بازگشته بود، دیدم. حسین جزنی با شوهرخالهام اکبرخان طباطبایی، دایی عالیه خانم که میگفتند معلم شاه نیز بوده، سرگرم گفتگو بود و من از گفتههاشان چیزی سر در نمیآوردم. همسر روسی حسین جزنی از ارزانی لبو میگفت. او با اشتیاق و در حالی که خوشحالی از چشمهایش میبارید، دستشهایش را به اندازه شانهاش از هم باز کرده بود و میگفت: «۵ زار میدی این همه لبو! میخوای بری بلشویک بشی؟» معنای بلشویک را نمیدانستم ولی شاید اولین کلمهی سیاسی بود که یاد گرفتم. بلشویک هم «ل»، هم «ب» و هم «و» لبو را داشت. شاید سرخی و ارزانی لبو در ایران، او را به یاد بلشویک انداخته و داغ دلش را تازه کرده بود. در صحبتهای خانوادگی میشنیدم که پس از بازگشت پدر، بیژن در نامهای او را مورد شماتت قرار داده بود. عموی بیژن، رحمتالله جزنی رئیس سابق انتظامات حزب توده بود که در نوروز ۱۳۳۵ با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شده بود. او پس از ازدواج فرح دیبا با پهلوی دوم، از طریق صفی اصفیا وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه به دربار راه یافت. بعدها فرزند رحمتالله جزنی نزدیک ترین دوست رضا پهلوی شد و بارها از او در فیلمهایی که از زندگی رضا پهلوی تهیه میشد، اسم برده شد. رحمتالله جزنی ترتیب بازگشت پدر بیژن از تبعیدگاه را داده بود. با آنکه شناختی از بیژن نداشتم، اندوهگین شدم. از واقعیت خبر نداشتم. زندگی کاملاً عادی خود را داشتم ولی دلم میخواست بیژن و کسانی که ساواک مدعی شده بود در راه فرار از زندان کشته شدهاند، میتوانستند بگریزند. احساس میکردم به بیژن علاقمندم اما دلیلاش را نمیدانستم.؟
خوب است حضرت آقا با خانوادهی جزنی و طباطبایی که اهل نظنز هستند هم فامیل شده است. اما یادش رفته درست کند چطوری در سن ۹ سالگی خاطرات یک دهه قبل و هنگامی که در شکم مادرش بوده را نیز به یاد میآورد. این چه فارغالتحصیل کامپیوتری است بماند که عدد و رقم نمیشناسد و حساب و کتاب بلد نیست.
بهار ۵۴
بهمن پسر سرلشکر حجت کاشانی (فرمانده مرکز توپخانه اصفهان و لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه و برادرزادهی سپهبد علی حجت کاشانی رئیس سازمان تربیت بدنی) به همراه همسرش کاترین عدل ، دختر پروفسور یحیی عدل (پدر جراحی نوین ایران و رهبر حزب مردم که به تازگی با ایجاد حزب رستاخیز منحل شده بود) در حملهی ساواک و نیروهای اعزامی از سوی ژاندارمری به مزرعهشان در حوالی قزوین کشته شدند. کشته شدن کاترین عدل در روی صندلی چرخدار(پیشتر در سقوط از کوه فلج شده بود) ضمن آن که بیرحمی ساواک را نشان میداد تأثیر به سزایی روی من گذاشت. خودم را به لحاظ عاطفی به آن دو نزدیک احساس میکردم ولی تغییری در زندگیام حاصل نشد. مدتها با اشتیاق موضوع آنها را در روزنامهها و مجلات و همچنین بحثهای خانوادگی دنبال میکردم. به ویژه آنکه یکی دیگر از داییهایم دکتر حسنعلی محققی که سه دوره نماینده مجلس شورای ملی بود هم همکار پروفسور عدل بود و هم در رهبری حزب مردم با او مشارکت داشت .
نکته جالب آن که من به اشتباه نوشته ام که بهمن، پسر سرلشگر حجت کاشانی، فرمانده مرکز توپخانه اصفهان و لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه بود.
علی حجت، پسر سرلشگر هاشم حجت جزو فعالان کنفدراسیون بود و پدرش تحت فشار ساواک مجبور شده بود نامهای علیه فرزندش و فعالیتهای او بنویسد. من به اشتباه تصور کرده بودم که پسر نامبرده همان بهمن حجت کاشانی است. به خاطر تشابه اسمی تیمسار حجت و حجت کاشانی و این که فرزند هر دو ضد شاه بودند من سرگذشت فرزندان این دو نفر را قاطی کرده بودم. دزد ناشی همان اشتباه من را تکرار کرده است.
تابستان ۵۴
داستان ترور مجید شریف واقفی از پرده بیرون افتاد. با تشویش و نگرانی شو تلویزیونی ساواک را دنبال میکردم. سید محسن خاموشی و ... مو به مو چگونگی قتل او و انتقال جنازه به بیابانهای مسگرآباد و آتش زدن آن را تعریف میکردند. مادرم با یادآوری کودکیاش آرام- آرام میگریست و آنها را نفرین میکرد. مجید نوهی عموی مادربزرگم بود. خانهی پدربزرگ مجید، «عمو میزرا حسن» و مادربزرگ مادرم در نطنز یکی بود. بعد از آن که مجید مخفی شده بود، شنیده بودم که به خانوادهاش نامهای نوشته و گفته است که دیگر آنها را نخواهد دید و... درعوالم بچگی همیشه دلم برای عمو «میرزا حسن» به ویژه هنگامی که کنار حوض مینشست تا وضو بگیرد میسوخت که سر پیری از سرنوشت نوهاش که مهندس شده بود خبر ندارد .
مجید را در جای جای خانهی مادربزرگم که خاطرات بسیاری از آن داشتم، میدیدم . یاد یکی دو سال قبل افتادم که در نطنز و در همان خانه در مجلهی جوانان خبر درگیری در یکی از خانههای تیمی را خواندم. همان موقع به یاد نوهی عمو «میرزاحسن» که مجید باشد افتادم که میگفتند به «خرابکاران» پیوسته. من خود مجید را ندیده بودم ولی یادم میآمد که برادرش یک دهه قبل من و برادرم را به همراه مادر، خاله و مادربزرگم به بازدید از شرکت آب تهران برده بود و ما مراحل مختلف تصفیه آب را از نزدیک دیده بودیم. برای همین او را به شکل برادرش برای خودم تجسم میکردم. فکر کردم دیر یا زود نوبت او میرسد و حالا رسیده بود اما نه به دست ساواک بلکه نارفیقان. دادگاه صمدیه لباف و ... و حواشی آن را در روزنامهها میخواندم و جز به جز آن را به خاطر میسپردم .
استاد، شاعر، سینماگر و ... اهل نیشابور، فامیل مجید شریف واقفی که اهل نظنز است هم شده است.. در سال ۵۴ به سر میبریم اما از نظر این نابغه منطقی است که او یک دهه قبل را که در شکم مادرش بوده به یاد بیاورد و مدعی شود که همراه برادر مجید به دیدن شرکت آب تهران رفته است.
تیر ۵۵
برای گذراندن تعطیلات تابستان به کاشان رفته بودم که در روزنامه به خبر درگیری خانهی حمید اشرف در خیابان جی تهران برخوردم. چند ماه بعد همراه دوستانم از مقابل آن با ماشین رد شدیم. با تذکر یکی از دوستانم که دانشجو بود متوجه شدم این همان خانهای است که خبرش را در روزنامه خوانده بودم. برای همین در ذهنم برجستگی خاصی یافت. خانه همچنان سوخته و خالی از سکنه بود... بعد از انقلاب دوباره به آنجا رفتم، این بار مرکز پزشکی بود .
بچهی ۹ سال و نیمه دوست دانشجو دارد و ...
.........................
آهسته- آهسته از رژیم شاه، ساواک و شهربانی متنفر میشدم. میفهمیدم که دور و برم چه میگذرد ولی تلاش میکردم از شر آن خلاص شوم؛ نمیخواستم تلاطمی در زندگیام ایجاد شود. با تضاد و کشمکشی درونی مواجه بودم، گویی چیزی در درونم دست بردار نبود. برای همین در امتحان انشاء مطلبی را در مخالفت با «انقلاب سفید» نوشتم و یک نمره بیست از آقای خالصی معلم انشایمان که پیشتر خیلی اذیتاش کرده بودم، گرفتم. کراواتهایی که او استفاده میکرد خیلی پهن بود و تو چشم میزد؛ مبصر کلاس بودم! یک بار تمام بچهها را وادار کردم که سر کلاس او با کراواتهای مسخره حاضر شوند. خودم ۱۰-۱۵ کراوات برده بودم که اگر کسی به توصیهام عمل نکرده باشد بهانه نیاورد که یادش رفته. یکی کراوات را به روی گردنش زده بود، یکی روی پیراهن یقه اسکی، یکی روی کاپشن لی، یکی دکمه کتش را بسته بود و کراوات را روی آن زده بود، یکی طول کراواتش ۵ سانت بود و دیگری طول کراواتش تا سر زانو میرسید و ... هیچ کس اجازه نداشت کراوات درست و حسابی ببندد و به همین خاطر نوعآوریهای زیادی شده بود . صحنهی مضحکی بود، مثل توپ تو مدرسه صدا کرد اما باعث نشد از مبصری بیافتم.
آقای خالصی ابتدا نمره هیجده داده بود. وقتی که گفت انشاء را در کلاس بخوانم و من با آب و تاب آن را خواندم، نظرش عوض شد و آن را تبدیل به بیست کرد و تأکید کرد که اولین نمرهی بیستی است که در عمرش به یک انشاء داده است. معلوم بود نمرهی بیست را به خاطر محتوای انشاء داده بود و نه استحکام آن. فردای آن روز زنده یاد بحری مدیر مدرسه و سپس آقای علیزاده معلم تاریخ و ادبیات مدرسه که بعد از انقلاب متوجه شدم هوادار سازمان پیکار است، مرا به گوشهای خوانده و ضمن این که دستی به سرم کشیدند، مرا مورد تشویق قرار دادند. از هر کس انتظار نوشتن چنین انشایی را داشتند غیر از من. هم کمی شر بودم و هم مرحوم بحری از وضعیت خانوادگیام خبر داشت و لابد به بقیه هم گفته بود .
خوب است بچههای دهساله در دبستان همه برای مسخره کردن معلم کراوات میزدند و کلاس ادبیات داشتند و راجع به «انقلاب سفید انشاء مینوشتند. ... استاد دانشگاه در اینجا ها دست نبرده است لابد فکر کرده این حرفها منطقی است.
-------------------------------------------------
در سفر چندسال قبل به کالیفرنیا اتفاقی با کنفدراسیون، چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق و دیگر گروههای سیاسی ایرانی از نزدیک آشنا شدم. با مذهبی ها به خاطر آن که انجمن اسلامی تحت سیطرهی ابراهیم یزدی و راستها بود میانه خوبی نداشتم و نمیتوانستم یک لحظه خودم را با آنها همراه ببینم. بعد از ضربه ۵۴، مجاهدین فعالیتی در خارج از کشور نداشتند. همه چیز در اختیار کسانی بود که فاجعه ۵۴ را به بار آورده بودند. با هرکس که ضد شاه و سلطنت بود همراه بودم ولی بیشتر با بخش «احیا» که یکی از گرایشهای اصلی کنفدراسیون بود کار میکردم. دلیل اصلیاش این بود که آنها دور و برم بیشتر بودند. بارها نوار «سال ۵۰» را که از تولیدات کنفدراسیون بود و از طریق هواداران چریکها دریافت کرده بودم، گوش کردم. تقریباً آن را از حفظ بودم. نوار چیزی نبود جز یادآوری بخشی از خاطرات کودکی و نوجوانیام. سال ۵۰ «سالی که زنگ خون به صدا در آمد و طوفان شکوفه داد». قبلاً درمورد عکس چریکها که دیوارهای شهر را پوشانده بود و رژیم پهلوی برای سرشان جایزه تعیین کرده بود چیزهایی شنیده بودم و حالا با نام و زندگینامه آنها آشنا میشدم. ساکنین خانهی خیابان جی را میشناختم و ...
من نوشتهام در کالیفرنیا با کنفدراسیون، چریکها ..... از نزدیک آشنا شدم. دزد ناشی آن را تبدیل کرده است به «در سفر چند سال قبل به کالیفرنیا اتفاقی با ....» او نمیداند که راجع به قبل از انقلاب صحبت میشود و نه چند سال قبل، او نمیداند انجمن اسلامی خارج از کشور قبل از انقلاب تحت سیطرهی ابراهیم یزدی بود و نه بعد از انقلاب که یزدی در ایران بود و ... او نمیفهمد که مجاهدین بعد از انقلاب و به ویژه پس از سال ۶۰ حضور بسیار پررنگی در خارج از کشور دارند. لااقل از بقیه گروههای سیاسی حضورشان بیشتر و قویتر است.
شهدای سیاهکل، مسعود احمدزاده، عباس مفتاحی، امیرپرویز پویان و... در زندگیام وارد شده بودند و راهی گریز ناپذیر را پیش پایم میگشودند. انقلاب که پیروز شد هوادار مجاهدین بودم ولی همچنان به سیاهکل، احمدزادهها، مفتاحیها، بیژن جزنی، حمید اشرف و ... عشق میورزدیم. و بعدها در طول دوران زندانم نیز یادشان را همیشه با خود داشتم. آنها به نوعی با کودکی من گره خورده بودند و یکی از انگیزههای مبارزاتی من بودند. برای من سفر به اردیبل و آشنایی با سیاهکل همچنان ادامه داشت .
دزد ناشی برای خودش سابقه زندان هم درست کرده اما یادش رفته که هنگام انقلاب ۱۲ ساله بود و نمیتوانسته به آمریکا رفته باشه و برگشته باشد و ... تازه دیپلم بگیرد و زندان برود و دانشگاه برود و فارغالتحصیل بشود و سربازی برود و در سال ۶۸ موقعی که ۲۳ ساله است از کشور خارج شود.
......
دزد ناشی بقیه مطلب را که تحت عنوان سرگذشت یک ترانه است عیناً آورده است. چرا که نیازی به دست زدن به آن نبود. این بخش مربوط به ترانهی زیبای تو بارونی رامش است که شعر آن را دوست عزیزم مینا اسدی سروده است.
این «نابغه» سپس چند نظر از بخش نظرات سایت دیدگاه را نیز عنیاً کپی کرده(دو پاسخی که من داده بودم را نیز به نام خودش یعنی بیژن حیدری تغییر داده) به عنوان لینک به مطلبش اضافه کرده است!
نوشته شده توسط بیژن حیدری | لینک ثابت|
8 نظر
سرگذشت من سرگذشت یک ترانه
|
|
نویسنده: علیرضا
شنبه 12 اسفند1385 ساعت: 16:37
مطلبت خیلی دراز و خسته کننده و البته سیاسی است
پست الکترونیک
معلوم است این نظر و نظر پایینی را که با کلمهی مطلب شروع میشود خودش اضافه کرده است. جرا که مطلب سوم که آنهم با کلمهی مطلب شروع میشود را از سایت دیدگاه برداشته است.
نویسنده: محمد شمس
يکشنبه 13 اسفند1385 ساعت: 8:27
مطلبت رو خیلی دوست داشتم
نویسنده: بهاره
دوشنبه 14 اسفند1385 ساعت: 19:8
مطلب را تا آخر و با اشتیاق خواندم اعتراف میکنم بسیار تاثیر گذار و نوستالوپژیک بود. من این ترانه رامش را بیاد نداشتم و خوشحالم با یکی دیگر از آهنگ های تاثیر گذار اسفندیار منفردزاده بسیار عزیز آشنا شدم
این نظر آقای مهران عظیمی است که در دیدگاه چاپ شده بود در اینجا دزد بی استعداد آن را تبدیل به بهاره کرده است.
نویسنده: کیانوش
دوشنبه 14 اسفند1385 ساعت: 19:10
جناب بیژن حیدری
سلام
از نوشته هایت آنچه در مورد حقوق بشر و مخالففت
با رژیم اسلامی ایران بوده است دل نیشن بوده است
اما با این سرگذشت تاریخی بر جغرافیای شمال ما خط بطلان می کشید
با اینکه سالی از شما پیرتر هستم و بزرگ شده شهر زیبای لاهیجان که سیاهکل مورد ادعا شما آنو موقع تاریخی بخشی از شهرستان لاهیجان بوده و اکثر بچه پولدارهای سیاهکل همکلاسهایم بوده اند
مشکل است جاده ای پیدا کنم که شما برای عروسی به اردبیل سر جنگل سیاهکل در آورده باشید تازه اویسی با بالگردهای کبری موفق نشد بلکه خود جنبش در شهر بزرگ و پایتخت کشیده و افکار جنگی چریکی کوبائی و یا مائوی در ایران بوقع نرسیده و اسلام عزیز از طریق بازار سنتی و بعد از طریق جنگ خارجی و کشیده شدن روستائیان به انقلاب توانست تا امروز به سرکوب خود ادامه دهد
مبارز عزیز شما که اقامت و پاس سئویدی دارید دیگر به داستان درست کردن برای اقامت ندارید
شاد و سربلند به حقوق سیاسی تان ادامه بدهید /
پست الکترونیک
این نطر کیانوش لاهیجی راجع به نوشتهی من است که در سایت دیدگاه آمده است. استاد مقیم تورنتو یادش رفته این اظهار نظر را درست کند. این من هستم که پاسپورت سوئدی دارم و نه ایشان.
نویسنده: شکری
دوشنبه 14 اسفند1385 ساعت: 19:11
آقای لاهیجی قیاس به نفس کرده اید. من
از مقاله برداشت شما را نکردم. اتفاقاً گیلانی هستم و به منطقه آشنا. کوتاه نویسی نویسنده را مجبور میکند که فشرده بنویسد. اگر جایی نا مفهوم است می توان سؤال کرد. من هر چه فکر کردم منطقی در گفته های شما نیافتم. به نظر حقیر مشکل شما چیز دیگری است.
این نظر در بخش نظرات دیدگاه به همین شکل و با همین اسم آمده است
نویسنده: بیژن حیدری
دوشنبه 14 اسفند1385 ساعت: 19:12
آقای لاهیجی به منظور آنکه کمکی به شما کرده باشم تا به دنبال پیام اصلی نوشته بروید لازم است توضیح دهم که در طول راه خالهام که اشتباق ما را از دیدن جنگل دیده بود، با احساس خواهرانهای که به من داشت تلاش میکرد اطلاعاتی را که راجع به جنگل های شمال داشت به ما منتقل کند. او تازه ۲۱ ساله شده بود و من از کودکی با او بزرگ شده بودم.او توضیح داد که یکی از معروفترین و زیباترین جنگلهای شمال سیاهکل است. من از او پرسیدم چرا اسمش سیاهکل است؟ او که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود توضیح داد شاید چون خیلی درخت دارد و از دور سیاه به نظر میرسید نامش را «سیاهکل» گذاشتهاند. قانع نشدم. خیلی دلم میخواست جنگلی را که او گفته بود از نزدیک میدیدم و...
این پاسخ من به اقای کیانوش لاهیجی در سایت دیدگاه است. فقط نام من را به بیژن حیدری تغییر داده است.
نویسنده: بیژن حیدری
دوشنبه 14 اسفند1385 ساعت: 19:15
آقای کیانوش لاهیجی اگر به جای بهانهجویی کمی دقت میکردید، متوجه میشدید که من ننوشتهام به سیاهکل رفتم. آنچه که مشخص است شما به دنبال درک پیام مطلب نبودید، از این بابت برای شما و نحوهی برخوردتان با این نوشته متأسفم. اما در مورد بهانه ای که گرفتید لازم است توضیح دهم: من دقیقاً نوشتم « در طول راه برای اولین بار دریا را دیدم و بعد جنگل را و با نام سیاهکل آشنا شدم.» من ننوشتم به سیاهکل رفتم، من ننوشتم سیاهکل را دیدم، من نوشتم با «نام سیاهکل آشنا شدم».
دو باره پایین تر نوشتم «سفر اردبیل، دیدن جنگل و شنیدن نام سیاهکل». در اینجا باز هم نوشتم جنگل را دیدم ولی تأکید کردم که «نام سیاهکل» را شنیدم. من ننوشتم جادهی اردبیل از سیاهکل سر در میاورد.
چنانکه از متن بر میآید من فقط راجع به «شنیدن نام سیاهکل» بسنده کردم. صحبت از این که به سیاهکل رفتیم و یا آن را از نزدیک دیدم، نکردم. از توقف در سیاهکل هم چیزی نگفتم. اگر تفاوت بین دیدن و آشنا شدن با نام جایی و یا شنیدن نام محلی را متوجه نمیشوید مشکل از درک زبان فارسی شماست. فکر نمیکنم لازم باشد توضیح دهم که بین تهران تا هشتپر و بعد هم گردنهی حیران مناطق جنگلی زیادی است که هر کس میتواند آنها را ببیند. بعید میدانم مدعی باشید جنگل شمال فقط منحصر به سیاهکل است. تازه من توضیحی ندادم که مستقیماً به اردبیل رفتیم یا نه؟ توضیحی هم ندادم که چه صحبتهایی در میان ما و به هنگام مسافرت و دیدن جنگل و ... رد و بدل میشد و بزرگتر ها چه میگفتند و از چه محلهایی صحبت به میان میآمد. رمان که ننوشتم. جهت اطلاع شما، من به خوبی و بیش از آنکه فکر کنید با جادههای شمال کشور آشنا هستم. در مورد نفی فرماندهی عملیات سرکوب سیاهکل توسط اویسی، ظاهراً قصد داشتید مطلبی را بگویید که رسا نیست و پی به مقصودتان برده نمیشود. در این مورد آنقدر روایت و اسناد تاریخی هست که نیازی به تلاش برای اثبات آن نیست. آقای لاهیجی این بار قبل از آنکه تصمیم بگیرید دست به قلم ببرید و خود را در معرض محک و داوری دیگران قرار دهید، کمی فکر کنید. عجله کار خوبی نیست.
این پاسخ من به آقای کیانوش لاهیجی است که به بیژن حیدری تغییر داده شده است.
نویسنده: مریم
چهارشنبه 16 اسفند1385 ساعت: 13:8
متن طولانی اما واقعآ تـکان دهــنده بود
ایرج مصداقی
Irajmesdaghi
۲۱ می ۱۳۸۶